تمام نیمهی دومِ
اسفند را دلم میخواست بنویسم از سالی که در حالِ تمام شدن بود... نشد. اسفندِ
گذشته آنقدر شلوغ بود که نشد... حرفها هم مردند. داستایوفسکی میگوید: « همیشه چیزی هست که
حاضر نیست از جمجمهی شما بیرون آید و تا آخر ناگفته در ذهنتان باقی میماند و
شما میمیرید و شاید اهمِ آنچه در ذهن دارید با خود به گور میبرید.»* اینجا
البته، حکایتِ حرفهایی هستند که ناگفته میمانند و نه اهمیتشان. دل را باید برای
آنها که مهم هستند سوزاند یا که... اصلا چه کسی میتواند اهمیتِ حرفها... چیزها
را تعیین کند... و مگر همهچیز نسبی نیستند و هر چیز را نباید در ظرفِ نسبتش سنجید؟
ماند بدهیِ من به
صبوحا که باارزشترین عیدیها را به من داد...
و حرفهایی که
ماند... شاید برای وقتی دیگر.
پ. ن.: حالم اصلا
بد نیست ولی، چقدر حالِ این پست بد شد!
پ. ن. 2: سال نو
مبارک و پر از خوبی و سلامتی و آرامش؛ نه از آن آرامشها که به قولِ پروست بیشتر
تسکین رنج باشد تا شادمانی... آرامشِ شادیآور (و پدیدآمده از شادی) و دلنشین و
خواستنی... و البته التیامبخش در صورتِ لزوم.
بعدانوشت: اولین
پست در سال جدید و اولین پست با ویندوزِ جدید! (البته که 7، که کماکان ویندوزِ محبوبِ من هست!)
بعدانوشتِ 2:
مثلا قرار بود در مورد سالِ طفلکیِ نودوپنج بنویسم که با همهی تلخیهایش سزاوارِ
بد و بیراه گفتنهای ما نبود. مثلا قرار بود در مورد فیلمهایی که این اواخر
تماشا کردم بنویسم، که به سنتِ دو سه سالِ اخیرم پشت کردم و چندتایی از فیلمهای
جدید را تماشا کردم و دلم میخواست چیزی در موردشان بنویسم، مثلا در مورد شباهتهای شاید به
نظر عجیب و غریبِ لالالند و بویهود (من یک جورهایی متخصصم در پیدا کردنِ تفاوتها
و شباهتهای عجیب و غریب البته!) مثلا دلم میخواست در موردِ اسفندِ محبوب بنویسم،
در مورد هوای شهر، در موردِ... مثلا دلم میخواست در مورد خیلی چیزها بنویسم،
لیستِ بلندبالایی که اگر به سنتِ سابق شماره میزدم بیش از بیست مورد میشدند...
مثلا دلم میخواست از شهر کوچکی (سانسور خودخواسته هم البته میشود کرد مثالها
را) بنویسم که دلم ندیده هوایش را کرد، آخرِ اسفندی! مثلا... مثلا...
* ابله