سطر هفتم

سطر هفتم

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

۴ مطلب در فروردين ۱۳۹۶ ثبت شده است

همچنان که به صدایِ‌ پاهای آلبرتین گوش می‎دادم و لذتی آسوده‎وار می‎بردم از فکرِ‌ این که دیگر شب به جایی نخواهد رفت،‌ کیف می‎کردم از این که برای آن دختری که در گذشته فکر می‎کردم هرگز نتوانم با او آشنا شوم،‌ هر شب به خانه برگشتن به معنی برگشتن به خانه‎ی من بود. لذتِ سراسر رمز و هوسی که ذره ذره‎ی فرارّی از آن را در شبی حس کردم که آلبرتین در اتاقی در هتل بلبک گذرانید،‌ اکنون کامل و ماندگار شده بود و خانه‎ی پیش از آن تهیِ‌ مرا از ذخیرهی دائمیِ خوشی‎ای خانگی،‌ تقریبا خانوادگی می‎انباشت،‌ در همه‎جا و حتا در راهروها پراکنده بود و همه‎ی حس‎هایم گاه به‎راستی و گاه (زمانی که تنها بودم) در تخیل و در انتظارِ‌ بازگشتِ او به‎آسودگی از آن خوراک می‎گرفت.

+ البته که جستجو

 

* یاور مهدی‎پور

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ فروردين ۹۶ ، ۰۱:۲۷
لیلی

هر چقدر هم که درونِ حبابی از خلأ زندگی کنی، تداعی‎ها و خاطره‎ها همچنان کارِ خودشان را می‎کنند.

 

+ در جستجوی زمانِ ازدست‎رفته - اسیر

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ فروردين ۹۶ ، ۰۱:۳۵
لیلی

اولین یادداشت‎هایی از جستجوی سطرِ هفتم در سالِ نودوشش!

* اشتباه می‎کرد. اما عذرش کاملا پذیرفتنی بود، زیرا واقعیت با آنکه ضروری است یکسره قابل پیش‎بینی نیست، و کسانی که نکته‎ی دقیقی را درباره‎ی زندگی آدمِ دیگری می‎شنوند بی‎درنگ از آن نتیجه‎هایی می‎گیرند که وجود ندارد و در آن‎چه تازه دریافته‎اند توجیه چیزهایی را می‎بینند که هیچ ربطی به آن ندارد. 

* زندگی، اگر بخواهد باز یک بارِ دیگر آدمی را از رنجی آزاد کند که ناگزیر می‎نموده است، این را در شرایطی چنان متفاوت، و گاه تا آن حد متضاد می‎کند که تصور یکسان بودنِ لطف‎هایش تقریبا کفرآمیز جلوه می‎کند! 

* آن‎قدر دوستش داشتم که در برابرِ بدسلیقگی‎اش در زمینه‎ی موسیقی فقط خوش‎دلانه لبخندی می‎زدم. 

* با این همه و حتا با چشم‎پوشی از مسأله‎ی مصلحت، فکر می‎کنم که آلبرتین مایه‎ی ستوهِ مادرم میشد که از کومبره، از عمه لئونی و از همه‎ی خویشاوندانش عادت به انواعی از نظم را به ارث برده بود که دوستِ من حتا روحش از آن‎ها خبر نداشت.

* حقیقت آن‎قدر برای خودِ آدم تغییر می‎کند که دیگران به زحمت از آن سر در می‎آورند.

 

اسیر ـ مارسل پروست


۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۹۶ ، ۰۱:۳۳
لیلی

تمام نیمه‎ی دومِ اسفند را دلم می‎خواست بنویسم از سالی که در حالِ تمام شدن بود... نشد. اسفندِ گذشته آن‎قدر شلوغ بود که نشد... حرفها هم مردند. داستایوفسکی می‎گوید: « همیشه چیزی هست که حاضر نیست از جمجمه‎ی شما بیرون آید و تا آخر ناگفته در ذهن‎تان باقی می‎ماند و شما می‎میرید و شاید اهمِ آنچه در ذهن دارید با خود به گور می‎برید.»* این‎جا البته، حکایتِ حرف‎هایی هستند که ناگفته می‎مانند و نه اهمیت‎شان. دل را باید برای آن‎ها که مهم هستند سوزاند یا که... اصلا چه کسی می‎تواند اهمیتِ حرف‎ها... چیزها را تعیین کند... و مگر همه‎چیز نسبی نیستند و هر چیز را نباید در ظرفِ نسبتش سنجید؟

ماند بدهیِ من به صبوحا که باارزش‎ترین عیدیها را به من داد...

و حرف‎هایی که ماند... شاید برای وقتی دیگر.

پ. ن.: حالم اصلا بد نیست ولی، چقدر حالِ این پست بد شد!

پ. ن. 2: سال نو مبارک و پر از خوبی و سلامتی و آرامش؛ نه از آن آرامش‎ها که به قولِ پروست بیشتر تسکین رنج باشد تا شادمانی... آرامشِ شادی‎آور (و پدیدآمده از شادی) و دلنشین و خواستنی... و البته التیام‎بخش در صورتِ لزوم.


بعدانوشت: اولین پست در سال جدید و اولین پست با ویندوزِ جدید! (البته که 7، که کماکان ویندوزِ محبوبِ من هست!)

بعدانوشتِ 2: مثلا قرار بود در مورد سالِ طفلکیِ نودوپنج بنویسم که با همه‎ی تلخی‎هایش سزاوارِ بد و بی‎راه گفتن‎های ما نبود. مثلا قرار بود در مورد فیلم‎هایی که این اواخر تماشا کردم بنویسم، که به سنتِ دو سه سالِ اخیرم پشت کردم و چندتایی از فیلم‎های جدید را تماشا کردم و دلم می‎خواست چیزی در موردشان بنویسم، مثلا در مورد شباهتهای شاید به نظر عجیب و غریبِ لالالند و بوی‎هود (من یک جورهایی متخصصم در پیدا کردنِ تفاوت‎ها و شباهت‎های عجیب و غریب البته!) مثلا دلم می‎خواست در موردِ اسفندِ محبوب بنویسم، در مورد هوای شهر، در موردِ... مثلا دلم می‎خواست در مورد خیلی چیزها بنویسم، لیستِ بلندبالایی که اگر به سنتِ سابق شماره می‎زدم بیش از بیست مورد می‎شدند... مثلا دلم می‎خواست از شهر کوچکی (سانسور خودخواسته هم البته می‎شود کرد مثال‎ها را) بنویسم که دلم ندیده هوایش را کرد، آخرِ اسفندی! مثلا... مثلا...

 

* ابله

۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۹۶ ، ۰۱:۰۷
لیلی