چه خوشبختیهای
ممکنی که تحققشان را بدینگونه فدای بیشکیبی لذتی آنی میکنیم!
+ پروست
چه خوشبختیهای
ممکنی که تحققشان را بدینگونه فدای بیشکیبی لذتی آنی میکنیم!
+ پروست
وکیل دوقلوهای وینکلوس: چرا قبلا یکی از این نگرانیهاتون رو اعلام نکردید.
مارک زاکربرگ: داره بارون مییاد.
وکیل: معذرت میخوام؟
مارک: یهویی شروع کرد بارون اومدن.
وکیل: آقای زاکربرگ، من همهی توجه شما رو به خودم دارم؟
مارک: نه.
وکیل: فکر میکنید من مستحقش هستم؟
مارک: چی؟
وکیل: فکر میکنید من مستحق این هستم که تمام توجه شما رو داشته باشم؟
مارک: من مجبور بودم سوگندی بخورم، قبل از اینکه ما این گواهیبازی رو شروع کنیم، و منم نمیخوام که عهد خودم رو بشکنم. پس بنده یه التزام قانونی دارم که بگم، خیر.
وکیل: بسیار خوب... نه. شما فکر میکنید که من لیاقت توجهتون رو ندارم.
مارک: من فکر میکنم اگه موکلهای شما میخوان بشینن روی شونههای من و خودشون رو «بلندقد» صدا بزنن، اونا این حق رو دارن که یه امتحانی بکنن. اما هیچ التزامی وجود نداره که من باید از اینکه بشینم اینجا و دروغهای مردم رو بشنوم لذت ببرم. شما قسمتی از توجه من رو داری، یه چیزی در حد مینیمم. بقیهی توجه من اون پشت توی دفترِ فیسبوکه، جایی که من و هم دانشگاهیهام کارایی رو میکنیم که هیچکس توی اتاقش انجام نمیده. که مخصوصا شامل موکلین شما هم میشه که از لحاظ فکری و خلاقیت قادر به این کار نیستند. به اندازهی کافی جواب سوال فروتنانهتون رو دادم؟
So no one told you life was gonna be this way
Your job's a joke, you're broke, your love life's D.O.A.
It's like you're always stuck in second gear
When it hasn't been your day, your week, your month, or even your year, but
I'll be there for you
(When the rain starts to pour)
I'll be there for you
(Like I've been there before)
I'll be there for you
('Cause you're there for me too)
+ I'll be there for you - Friends
1
خدایا! چه کارهایی که با هم میتونستیم انجام بدیم.
2
هی میخواستم یکبار دیگر بعد از چند سال شبکهی اجتماعی فینچرـ سورکین را تماشا کنم، بعد بروم سراغ تماشای استیو جابزِ سورکین (حواسم هست که سورکین نویسندهی استیو جابز هست و کارگردانش نیست. نیست واقعا؟ نقشِ بویل چقدر است در کارگردانی، و نقشِ سورکین چقدر است در وادار کردنِ او به ساختنِ آنچه که ساخته شده؟ کاش فینچر فیلم را کارگردانی میکرد... حسرتی که باقی خواهد ماند)، و هی جور نشد. دیویدی شبکهی اجتماعی گم شده و نسخهی دانلودیاش هم بد از آب درآمده بود. همین هی ذوقم را میکشت و باعث میشد تماشای استیو جابز که تماشایش یکی از وسوسهکنندهترین فیلمهای پارسال بود برایم، عقب بیفتد تا امشب که کلا یادم رفت قرار بود اول دوباره آن یکی را ببینم (نمیدانم این چه اصراری بود البته!)، و فیلم را پلی کردم و اعجازِ سورکین و رفقایش شروع شد. البته که نمیشد گذشت از جذابیتِ قصهی پدر تکنولوژی نوین، اصلا پیشوای دنیای دیجیتال... خب مگر توی دنیای انفورماتیک، مهمتر و موثرتر و غولتر از استیوجابز هم داریم؟ خدا میداند که چه مقدار از بدیهیات زندگیِ دیجیتالِ امروزِ ما میتوانست رویا باشد، اگر استیو جابز، روی تصورات غیرممکنش پافشاری نمیکرد. مردی که غیرممکن، محال، نه، نمیشود، برایش معنی نداشتند. اگر مارک زاکربرگ، خالقِ شبکهای به گستردگی فیسبوک و باعثِ شبکههای اجتماعی بعدی بود و زندگی اجتماعی و ارتباطاتِ دنیا را تغییر داد و فاصلهها را به کوتاهی یک کلیک رساند، استیو جابز اصلا خدای جهانی بود که مارک زاکربرگ در آن ترکتازی میکرد.
3
دلم میخواست شبکهی اجتماعی را دوباره تماشا کنم، بیشتر از همه برای یکی از لحظاتش، اگر بعد از این همه سال، خوب به خاطرم مانده باشد (بعد یادم باشد که این پایین بنویسم که چقدر نحوهی سرک کشیدن سورکین به زندگی این دو نابغه دنیای تکنولوژی را دوست دارم، برای مارک، جلسات بازپرسی و دادگاه به خاطر اتهام دزدی ایده، برای جابز، پشت صحنه سه رونمایی بزرگ زندگیاش که یکی با شکست مواجه شد، دومی باز به اپلِ محبوبش بازش گرداند و سومی که یک پیروزی و تحولِ عظیم بود، تازه پیش از آیپد و آیفون و آیپاد و...): مارک زاکربرگ نشسته است و طرف صحبت وکلای طرف مقابل است و بیتوجه به تمامِ گفتگوهایی که در اتاق و حول او و خطاب به او انجام میشود، حواسش به بارانِ بیرون است و این بیتوجهی و بیتفاوتی را با اشارهای آشکار هم میکند. اوجِ به هیچ جایی نگرفتن تمامِ آن تقلاها. و بعد یک سخنرانی طولانی و بیوقفه برای به رخ کشیدنِ خودش و تواناییهایش و بیتفاوتیاش نسبت به طرفِ مقابل و ادعاهای مطرحشده (باید شده این یک صحنه را دوباره ببینم امشب). بماند تمامِ تنهاییهای مارک... صحنهی رفرش کردنِ مدام صفحهی دختری که میخواهدش، تا وقتی که درخواستِ دوستیاش در جهانی که خودش خالقش است، پذیرفته شود.
4
بین استیو جابز و مارک زاکربرگِ آرون
سورکین، جابز شخصیتِ دوستداشتنیتریست. اصلا میخواهم بگویم به کار بردنِ «تر»،
برای «من» یکی که اشتباه است. چون مارک زاکربرگِ فینچر –
سورکین، اگرچه یک نابغهی خونسرد هست، ولی من دوستش نداشتم. اگرچه فیلم به نظرم یکی از بهترین فیلمهای هزارهی سوم
بود. استیوجابزِ سورکین را اما دوست داشتم. با وجود تمامِ چیزهایی که میشد برای دوست نداشتنش در فیلم پیدا کرد. انگار خالقان
اثر، با جابز مهربانتر بودهاند تا با زاکربرگ. شاید هم، قهرمانِ مرده را عشق
است.
5
راستی
حالا که صحبت نوابغ دنیای دیجیتال شد، The Imitation Game هم چه فیلم خوبی بود. توی فیلم استیوجابز هم، ادای دین میشود به آلن تورینگ، پدر کامپیوتر. مردی که به نحوی خارقالعاده بر جهان تاثیر گذاشت.
6
1
از همهی شیوههای پرورش عشق، از همهی ابزارهای پراکنش این بلای مقدس، یکی از جملهی کاراترینها همین تندباد آشفتگی است که گاهی ما را فرا میگیرد. آنگاه، کار از کار گذشته است، به کسی که در آن هنگام با او خوشیم دل میبازیم. حتا نیازی نیست که تا آن زمان از او بیشتر از دیگران، یا حتا به همان اندازه، خوشمان آمده بوده باشد. تنها لازم است که گرایشمان به او منحصر شود. و این شرط زمانی تحقق مییابد که ـ هنگامیکه از او محرومیم ـ به جای جستجوی خوشیهایی که لطف او به ما ارزانی میداشت، یکباره نیازی بیتابانه به خود آن کس حس میکنیم، نیازی شگرف که قوانین این جهان برآوردنش را محال و شفایش را دشوار میکنند ـ نیاز بیمعنی و دردناک تصاحب او.
+ در جستجوی زمان ازدسترفته – پروست
2
احتمالا این احساس همهگیر است. احساسِ ناراحتکنندهی وقتی که توی یک اثر ادبی، آن کسی که به منِ خواننده نزدیکتر است، دارد درگیرِ عشق به کسی میشود که نباید، درگیرِ آدمی اشتباهی. و البته، در این یکی، از پیش، از همان اولین مراحلِ دیدار، به دلیلِ آگاهیای که جهانِ اثر به ما داده است، میدانیم که این احساس شکل خواهد گرفت و به کجا خواهد انجامید. و جالب اینکه، آنقدر خوب مراحلِ دگرگونی این احساس، از بیتفاوتی و نپسندیدن، به عشق (یا احساس عاشقی، که گاهی فریبمان میدهد با نمایاندنِ خودش به شکل عشق) شرح داده شدهاست که در عینِ دلسوزی برای این طرفِ ماجرا، درکش هم میکنی.
3
داشتم فکر میکردم که این وصلهای اشتباهی توی ادبیات کم اتفاق نیفتادهاند. بعد حواسم رفت به این که مثلا عشقِ دارسی به الیزابت هم، از منظری دیگر، میتوانست اشتباهی باشد، و آن چیزی که جلوی اشتباهی به نظر رسیدنش را میگیرد، زاویهی نگاهِ ماست که از این سمتِ ماجرا شاهدِ آنیم (و یادمان نرود که آنطرفِ ماجرا، مردیست که از همان ابتدا به اشتباهی بودنِ این احساس اندیشیده و از تمامِ نگرانیها عبور کرده است) و خودِ الیزابت که بیتوجه به طبقه و خانوادهای که در آن زندگی میکند، صادق است و باهوش و مهمتر از آن اهلِ اندیشه و نه سبکسر. و البته که الیزابت، ربطی به اودت ندارد. و بعد یکهو، دلم خواست، غرور و تعصب را تماشا کنم دوباره. هر چند خیلی وقتها چیزی پیش میآید که دلم میخواهد تماشایش کنم، و نمیکنم.
4
وانگهی، بیآنکه خود بداند، این اطمینان که اودت منتظرش بود، که در جای دیگری با دیگران نبود، که او بدون دیدنش به خانه برنمیگشت، دلشورهی فراموششده اما همیشه آمادهی سربرآوردنِ آن شبی را که اودت در خانهی وردورنها نبود آرام میکرد، و این آرامش اکنون چنان خوش بود که میشد آن را خوشبختی دانست. شاید اهمیتی که اودت برای او یافته بود از همین دلشوره میآمد. آدمها معمولا چنان برای ما بیاهمیتاند که، وقتی بدینگونه رنج و شادیمان را به یکی از ایشان وابسته میکنیم، میپنداریم که او از کائنات دیگری است، در هالهای از شعر میزید، زندگی ما را به گسترهای آکنده از هیجان بدل میکند که در آن بیش و کم به ما نزدیک میشود. سوان نمیتوانست بی دلشوره به این بیاندیشد که در سالهایی که میآمد اودت برای او چه حالی مییافت.
+ جستجو - پروست
5
آنقدر نزدیک شدهام
که شبیه تو را دیگر
به ندرت میبینم
اما تا چشم کار میکند
تو را نمیبینم
تو را ندیدهام
تو را...
+ عباس صفاری
زنگ زده و میگوید نبینم ناراحت باشی. غصه بخوری. قدغن میکنم که ناراحت باشی و... میدانم که از خودش شاکیست که اینجا نیست. بغض میکنم وقتی سعی میکند دلداریام بدهد، و این خاصیت دلداری شنیدن است، لوس میشوی ناخودآگاه، حتا اگر اوضاع آنقدرها که فکر میکند بحرانی نباشد، در خودت جمع میشوی، بغض میکنی حتا اگر تا قبلش بغضی نداشته باشی، برای خودت دل میسوزانی، جمعتر میشوی و بغض شدیدتر، ولی، دلم میخواهد بداند، در برابر روزهای تلخی که امسال از سر گذراندم، این یکی شبیه زنگ تفریح بوده! خاصیت روزهای سخت این است که مثل پولاد آبدیدهات میکنند. آنقدر که روزهایی مثل این روزهای اخیر، شوخی به نظر میرسند... میگذرند، اگر چه کمی، فقط کمی، به سختی.
* حسین نوروزی
از حاشیهی شهر برمیگشتم. از غرب. سالها بود که تهران را اینطور، مجموعهای دور و بیانتها از چراغهای روشن، فقط از فراز بام دیده بودم. از بالا. اینبار، تهران بالا بود و من در امتداد اتوبانی در ناکجاآباد، از پایین به سمتش میرفتم. به سمتِ مجموعهی دورِ بیانتهای چراغهای روشن... میلیونها زندگی، میلیونها قصه...
تهران، اگر روزی هزار بار هم به طرفش برگردم، دلتنگم میکند. دلتنگی برای این محبوبترینِ شهرها را، عجیب است هر بار که به سمتش برمیگردم، عمیقتر حس میکنم.
+ چقدر برای این شهرِ غریب، نوشتم
و تو را پس نداد...*
* حسین نوروزی