سطر هفتم

سطر هفتم

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

۲۸ مطلب در مهر ۱۳۹۵ ثبت شده است

چه خوشبختی‎های ممکنی که تحقق‎شان را بدین‎گونه فدای بی‎شکیبی لذتی آنی می‎کنیم!

+ پروست


۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مهر ۹۵ ، ۱۲:۲۱
لیلی


وکیل دوقلوهای وینکلوس: چرا قبلا یکی از این نگرانیهاتون رو اعلام نکردید.

مارک زاکربرگ: داره بارون مییاد.

وکیل: معذرت میخوام؟

مارک: یهویی شروع کرد بارون اومدن.

وکیل: آقای زاکربرگ، من همهی توجه شما رو به خودم دارم؟

مارک: نه.

وکیل: فکر میکنید من مستحقش هستم؟

مارک: چی؟

وکیل: فکر میکنید من مستحق این هستم که تمام توجه شما رو داشته باشم؟

مارک: من مجبور بودم سوگندی بخورم، قبل از اینکه ما این گواهیبازی رو شروع کنیم، و منم نمیخوام که عهد خودم رو بشکنم. پس بنده یه التزام قانونی دارم که بگم، خیر.

وکیل: بسیار خوب... نه. شما فکر میکنید که من لیاقت توجهتون رو ندارم.

مارک: من فکر میکنم اگه موکلهای شما میخوان بشینن روی شونههای من و خودشون رو «بلندقد» صدا بزنن، اونا این حق رو دارن که یه امتحانی بکنن. اما هیچ التزامی وجود نداره که من باید از اینکه بشینم اینجا و دروغهای مردم رو بشنوم لذت ببرم. شما قسمتی از توجه من رو داری، یه چیزی در حد مینیمم. بقیهی توجه من اون پشت توی دفترِ فیس‎بوکه، جایی که من و هم دانشگاهیهام کارایی رو میکنیم که هیچکس توی اتاقش انجام نمیده. که مخصوصا شامل موکلین شما هم میشه که از لحاظ فکری و خلاقیت قادر به این کار نیستند. به اندازهی کافی جواب سوال فروتنانهتون رو دادم؟

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مهر ۹۵ ، ۰۱:۲۹
لیلی

So no one told you life was gonna be this way

Your job's a joke, you're broke, your love life's D.O.A.

It's like you're always stuck in second gear

When it hasn't been your day, your week, your month, or even your year, but

I'll be there for you

(When the rain starts to pour)

I'll be there for you

(Like I've been there before)

I'll be there for you

('Cause you're there for me too)

 

+ I'll be there for you - Friends

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مهر ۹۵ ، ۲۲:۴۴
لیلی

1

خدایا! چه کارهایی که با هم می‎تونستیم انجام بدیم.

2

هی می‎خواستم یک‎بار دیگر بعد از چند سال شبکه‎ی اجتماعی فینچرـسورکین را تماشا کنم، بعد بروم سراغ تماشای استیو جابزِ سورکین (حواسم هست که سورکین نویسنده‎ی استیو جابز هست و کارگردانش نیست. نیست واقعا؟ نقشِ بویل چقدر است در کارگردانی، و نقشِ سورکین چقدر است در وادار کردنِ او به ساختنِ آن‎چه که ساخته شده؟ کاش فینچر فیلم را کارگردانی می‎کرد... حسرتی که باقی خواهد ماند)، و هی جور نشد. دی‎وی‎دی شبکه‎ی اجتماعی گم شده و نسخه‎ی دانلودی‎اش هم بد از آب درآمده بود. همین هی ذوقم را می‎کشت و باعث می‎شد تماشای استیو جابز که تماشایش یکی از وسوسه‎کننده‎ترین فیلم‎های پارسال بود برایم، عقب بیفتد تا امشب که کلا یادم رفت قرار بود اول دوباره آن یکی را ببینم (نمی‎دانم این چه اصراری بود البته!)، و فیلم را پلی کردم و اعجازِ سورکین و رفقایش شروع شد. البته که نمی‎شد گذشت از جذابیتِ قصه‎ی پدر تکنولوژی نوین، اصلا پیشوای دنیای دیجیتال... خب مگر توی دنیای انفورماتیک، مهم‎تر و موثرتر و غول‎تر از استیوجابز هم داریم؟ خدا می‎داند که چه مقدار از بدیهیات زندگیِ دیجیتالِ امروزِ ما می‎توانست رویا باشد، اگر استیو جابز، روی تصورات غیرممکنش پافشاری نمی‎کرد. مردی که غیرممکن، محال، نه، نمی‎شود، برایش معنی نداشتند. اگر مارک زاکربرگ، خالقِ شبکه‎ای به گستردگی فیس‎بوک و باعثِ شبکه‎های اجتماعی بعدی بود و زندگی اجتماعی و ارتباطاتِ دنیا را تغییر داد و فاصله‎ها را به کوتاهی یک کلیک رساند، استیو جابز اصلا خدای جهانی بود که مارک زاکربرگ در آن ترک‎تازی می‎کرد.

3

دلم‎ می‎خواست شبکه‎ی اجتماعی را دوباره تماشا کنم، بیشتر از همه برای یکی از لحظاتش، اگر بعد از این همه سال، خوب به خاطرم مانده باشد (بعد یادم باشد که این پایین بنویسم که چقدر نحوه‎ی سرک کشیدن سورکین به زندگی این دو نابغه دنیای تکنولوژی را دوست دارم، برای مارک، جلسات بازپرسی و دادگاه به خاطر اتهام دزدی ایده، برای جابز، پشت صحنه سه رونمایی بزرگ زندگی‎اش که یکی با شکست مواجه شد، دومی باز به اپلِ محبوبش بازش گرداند و سومی که یک پیروزی و تحولِ عظیم بود، تازه پیش از آی‎پد و آی‏فون و آی‎پاد و...): مارک زاکربرگ نشسته است و طرف صحبت وکلای طرف مقابل است و بی‎توجه به تمامِ گفتگوهایی که در اتاق و حول او و خطاب به او انجام می‎شود، حواسش به بارانِ بیرون است و این بی‎توجهی و بی‎تفاوتی را با اشاره‎ای آشکار هم می‎کند. اوجِ به هیچ جایی نگرفتن تمامِ آن تقلاها. و بعد یک سخنرانی طولانی و بی‎وقفه برای به رخ کشیدنِ خودش و توانایی‎هایش و بی‎تفاوتی‎اش نسبت به طرفِ مقابل و ادعاهای مطرح‎شده (باید شده این یک صحنه را دوباره ببینم امشب). بماند تمامِ تنهایی‎های مارک... صحنه‎ی رفرش کردنِ مدام صفحه‎ی دختری که می‎خواهدش، تا وقتی که درخواستِ دوستی‎اش در جهانی که خودش خالقش است، پذیرفته شود.

4

بین استیو جابز و مارک زاکربرگِ آرون سورکین، جابز شخصیتِ دوست‎داشتنی‎تری‎ست. اصلا می‎خواهم بگویم به کار بردنِ «تر»، برای «من» یکی که اشتباه است. چون مارک زاکربرگِ فینچر سورکین، اگرچه یک نابغه‎ی خونسرد هست، ولی من دوستش نداشتم. اگرچه فیلم به نظرم یکی از بهترین فیلم‎های هزاره‎ی سوم بود. استیوجابزِ سورکین را اما دوست داشتم. با وجود تمامِ چیزهایی که می‎شد برای دوست نداشتنش در فیلم پیدا کرد. انگار خالقان اثر، با جابز مهربان‎تر بوده‎اند تا با زاکربرگ. شاید هم، قهرمانِ مرده را عشق است.

5

راستی حالا که صحبت نوابغ دنیای دیجیتال شد، The Imitation Game هم چه فیلم خوبی بود. توی فیلم استیوجابز هم، ادای دین می‎شود به آلن تورینگ، پدر کامپیوتر. مردی که به نحوی خارق‎العاده بر جهان تاثیر گذاشت.

6

روزی که خبر مرگِ استیو جابز منتشر شد، دنیا در بهت و ناباوری و غم فرو رفت. مرگِ یک قهرمان ورزشی، یک هنرمند، یک سیاستمدار هم، ممکن است همه‎ی دنیا را عزادار کند، ولی شیوه‎ای که مرگِ استیوجابز دنیا را در بهت فرو برد، فکر نمی‎کنم نمونه‎ی دیگری داشته باشد. تصویر مردی با پیراهن یقه اسکی مشکی و جین آبی و ته‎ریشِ جوگندمی همه‎جا دیده میشد؛ روی روزنامه‎ها، روی خبرگزاری‎ها، فیس‎بوک، وبلاگ‎ها و وب‎سایت‎ها و... مردی که کامپیوتر برای همه‎ی مردم، یکی از ابتدایی‎ترین رویاهایش بود... رویاهایی که حد و مرزی نداشتند و نان‎استاپ پیش‎روی می‎کردند. مردی که اگر نرفته بود، دنیای‎مان حتما شکل دیگری داشت. چندین قدم جلوتر از جایی که هستیم. قدم‎هایی که ممکن است هیچ‎گاه برداشته نشوند. دنیا پیش خواهد رفت ولی، جهتش حتما آنی نخواهد بود که می‎توانست باشد.


۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مهر ۹۵ ، ۱۵:۳۵
لیلی


عجب فیلمی بود این Wild Tales.


۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۹۵ ، ۲۳:۴۷
لیلی

1

از همه‎ی شیوه‎های پرورش عشق، از همه‎ی ابزارهای پراکنش این بلای مقدس، یکی از جملهی کاراترین‎ها همین تندباد آشفتگی است که گاهی ما را فرا می‎گیرد. آن‎گاه، کار از کار گذشته است، به کسی که در آن هنگام با او خوشیم دل می‎‏بازیم. حتا نیازی نیست که تا آن زمان از او بیشتر از دیگران، یا حتا به همان اندازه، خوش‎مان آمده بوده باشد. تنها لازم است که گرایش‎مان به او منحصر شود. و این شرط زمانی تحقق می‎یابد که ـ هنگامی‎که از او محرومیم ـ به جای جستجوی خوشی‎هایی که لطف او به ما ارزانی می‎داشت، یک‎باره نیازی بی‎تابانه به خود آن کس حس می‏‎کنیم، نیازی شگرف که قوانین این جهان برآوردنش را محال و شفایش را دشوار می‎کنند ـ نیاز بی‎معنی و دردناک تصاحب او.


+ در جستجوی زمان ازدست‎رفته – پروست

2

احتمالا این احساس همه‎گیر است. احساسِ ناراحت‎کننده‎ی وقتی که توی یک اثر ادبی، آن کسی که به منِ خواننده نزدیک‎تر است، دارد درگیرِ عشق به کسی می‎شود که نباید، درگیرِ آدمی اشتباهی. و البته، در این یکی، از پیش، از همان اولین مراحلِ دیدار، به دلیلِ آگاهی‎ای که جهانِ اثر به ما داده است، می‎دانیم که این احساس شکل خواهد گرفت و به کجا خواهد انجامید. و جالب این‎که، آن‎قدر خوب مراحلِ دگرگونی این احساس، از بی‎تفاوتی و نپسندیدن، به عشق (یا احساس عاشقی، که گاهی فریب‎مان می‎دهد با نمایاندنِ خودش به شکل عشق) شرح داده شده‎است که در عینِ دلسوزی برای این طرفِ ماجرا، درکش هم می‎کنی.

3

داشتم فکر می‎کردم که این وصل‎های اشتباهی توی ادبیات کم اتفاق نیفتاده‎اند. بعد حواسم رفت به این که مثلا عشقِ دارسی به الیزابت هم، از منظری دیگر، می‎توانست اشتباهی باشد، و آن چیزی که جلوی اشتباهی به نظر رسیدنش را می‎گیرد، زاویه‎ی نگاهِ ماست که از این سمتِ ماجرا شاهدِ آنیم (و یادمان نرود که آن‎طرفِ ماجرا، مردی‎ست که از همان ابتدا به اشتباهی بودنِ این احساس اندیشیده و از تمامِ نگرانی‎ها عبور کرده است) و خودِ الیزابت که بی‎توجه به طبقه و خانواده‎ای که در آن زندگی می‎کند، صادق است و باهوش و مهم‎تر از آن اهلِ اندیشه و نه سبک‌سر. و البته که الیزابت، ربطی به اودت ندارد. و بعد یک‎هو، دلم خواست، غرور و تعصب را تماشا کنم دوباره. هر چند خیلی وقت‎ها چیزی پیش می‎آید که دلم می‎خواهد تماشایش کنم، و نمی‎کنم.

4

وانگهی، بی‎آن‎که خود بداند، این اطمینان که اودت منتظرش بود، که در جای دیگری با دیگران نبود، که او بدون دیدنش به خانه برنمی‎گشت، دلشوره‎ی فراموش‎شده اما همیشه آماده‎ی سربرآوردنِ آن شبی را که اودت در خانه‎ی وردورن‎ها نبود آرام میکرد، و این آرامش اکنون چنان خوش بود که می‌شد آن را خوشبختی دانست. شاید اهمیتی که اودت برای او یافته بود از همین دلشوره می‎آمد. آدم‎ها معمولا چنان برای ما بی‎اهمیت‎اند که، وقتی بدین‎گونه رنج و شادی‎مان را به یکی از ایشان وابسته می‎‏کنیم، می‎پنداریم که او از کائنات دیگری است، در هاله‎ای از شعر می‎زید، زندگی ما را به گستره‎ای آکنده از هیجان بدل می‎کند که در آن بیش و کم به ما نزدیک می‎شود. سوان نمی‎توانست بی دلشوره به این بیاندیشد که در سال‎هایی که می‎آمد اودت برای او چه حالی می‎یافت.

+ جستجو - پروست

5

آن‌قدر نزدیک شده‌ام
که شبیه تو را دیگر
به ندرت می‌بینم
اما تا چشم کار می‌کند
تو را نمی‌بینم
تو را ندیده‌ام
تو را...

 

+ عباس صفاری

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۹۵ ، ۱۳:۲۱
لیلی

زنگ زده و می‎گوید نبینم ناراحت باشی. غصه بخوری. قدغن می‎کنم که ناراحت باشی و... می‎دانم که از خودش شاکی‎ست که این‎جا نیست. بغض می‎کنم وقتی سعی می‎کند دلداری‎ام بدهد، و این خاصیت دلداری شنیدن است، لوس می‎شوی ناخودآگاه، حتا اگر اوضاع آن‎قدرها که فکر می‎کند بحرانی نباشد، در خودت جمع می‎شوی، بغض می‎کنی حتا اگر تا قبلش بغضی نداشته باشی، برای خودت دل می‎سوزانی، جمع‎تر می‎شوی و بغض شدیدتر، ولی، دلم می‎خواهد بداند، در برابر روزهای تلخی که امسال از سر گذراندم، این یکی شبیه زنگ تفریح بوده! خاصیت روزهای سخت این است که مثل پولاد آبدیده‎ات می‎کنند. آنقدر که روزهایی مثل این روزهای اخیر، شوخی به نظر می‎رسند... می‎گذرند، اگر چه کمی، فقط کمی، به سختی.

 

* حسین نوروزی


۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۹۵ ، ۰۰:۵۶
لیلی

از حاشیه‎ی شهر برمی‎گشتم. از غرب. سال‎ها بود که تهران را این‎طور، مجموعه‎ای دور و بی‎انتها از چراغ‎های روشن، فقط از فراز بام دیده بودم. از بالا. این‎بار، تهران بالا بود و من در امتداد اتوبانی در ناکجاآباد، از پایین به سمتش می‎رفتم. به سمتِ مجموعه‎ی دورِ بی‎انتهای چراغ‎های روشن... میلیون‎ها زندگی، میلیون‎ها قصه...

تهران، اگر روزی هزار بار هم به طرفش برگردم، دلتنگم می‎کند. دلتنگی برای این محبوب‎ترینِ شهرها را، عجیب است هر بار که به سمتش برمی‎گردم، عمیق‎تر حس می‎کنم. 


+ چقدر برای این شهرِ غریب، نوشتم

و تو را پس نداد...*

 

* حسین نوروزی


۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۹۵ ، ۰۰:۴۹
لیلی