امروز هوا خوب بود و تصمیم گرفتم تا آرایشگاه قدم بزنم. هندزفری را گذاشتم توی
گوشم تا پادکست جدید رادیو روغن حبهی انگور را که تازه بامداد همین امروز منتشر شده
بود، گوش کنم؛ کمی تلختر از همیشه.
«هوا» خوب بود و تقریبا بهاری... چند دقیقهای از قسمتِ محبوبِ فیلم قصهها،
گفتگوی پیمان معادی و باران کوثری توی تاکسی ون، اواسط پادکست بود. یکی از
خوبیهای این رادیو، سلیقهی خوبشان در انتخابِ فیلمها و کتابهاست و البته
مهمتر از همه موسیقی. وقتی گفتگو با «حله ساراخانم؟»ِ پیمان معادی تمام شد، صدای
اذان هم از بلندگوی مسجدی که از کنارش عبور میکردم، بلند شد. به آسمان نگاه کردم،
کاری که وقت شنیدنِ صدای اذان، توی هر جای غیرمسقفی، ناخودآگاه، اولین کاریست که
انجام میدهم؛ آسمانِ کدر و غبارآلود. هوا... وقتی که توی این نقطهی شهر، ظهرِ
پنجشنبه، اینقدر آلوده باشد، تکلیف بقیهی نقاط شهر، تکلیف مرکز و جنوب شهر،
دیگر مشخص است. نفس کشیدن هم توی این شهر، دیگر بدون عوارض نیست. مگر خدا کاری
کند، کمکی کند، بارانی بباراند که بعد از از مرز فاجعه رد شدنِ هوا، مثل هفتهی
پیش، هوایی صاف و معرکه داشته باشیم.
وگرنه، از آدمها، نه کاری برمیآید، نه تصمیمی برای درست کردنِ امور وجود
دارد... وقتی که حسابِ دو دوتا، چهارتا باشد و موضوع، جان و سلامتی آدمها... برای
کدامیک از آنها اهمیتی دارد که ما توی چه جهنمی نفس میکشیم...
دیگر نه راه دوستداشتنی بود، نه هوا معرکه؛ هوایی آلوده که محکوم به تنفسش
بودیم... هستیم... خواهیم بود...
*
چه بلاتکلیفم، وسط این بحران
تو کجایی بانو؟ تو کجایی الآن؟
من دچار آسمم، این هوا آلودهست...
تو اگه برگردی، ماسک اکسیژن است
این هوا آلودهست، حتا تو شعر کوهن
تو کجایی الان؟ منبعِ اکسیژن
بلاتکلیف | اندیشه فولادوند/ رضا یزدانی
پ. ن.: چرا بیشترِ آرایشگرها، هیچ درکی از زیبایی و زیباییشناسی ندارند؟
خب گفتنِ «هیچ» برای «بیشتر» کمی غیرمنصفانه هست. فکر میکنم این درستتر باشد: چرا بیشتر آرایشگرها درک درستی از زیبایی و زیباییشناسی ندارند؟ یا چرا «خیلی» از آرایشگرها، هیچ درکی از
زیبایی و زیباییشناسی ندارند؟