کاش با تو، در چهارچوب همین تابلو آشنا شده بودم *
تدارکی که پروست برای ورودِ آلبرتین میبیند، با دادنِ وعدهی ورودش از خیلی قبلتر، با اشارههایی که یکی دو جا به آلبرتین و عشقِ بزرگِ زندگیاش شدنِ او میکند، بعد، آن ورودِ یکباره، با آن توصیفاتِ شگفتانگیزِ گروه دخترانِ شکوفا به پلاژ... و توصیف تمام و کمالِ تماشایی که از راوی و احتمالا دیگران میخرند، آنجور که برای خوانندههای تمامِ صد سالِ گذشته تا حال، چارهای جز تصور کردن دقیق و مو به موی آن ورود با شکوه به اطرافِ موجشکن، باقی نگذاشته، دگرگونی و دگردیسی چهرهها... گم و پیدا شدنِ دخترها، سرگشتگی راوی در جستجوی دخترها... کمکم مشخصتر شدن و چهرهشدنِ آلبرتین... تا اولین دیدار... و اولین گفتگو و...
به یاد ندارم ورودی اینچنین مفصل و مبسوط و باشکوه را در تمامِ آن چیزهایی که تا به حال خواندهام. به یاد ندارم، نویسندهای را که برای ورودِ عشقِ بزرگِ قهرمانِ اثرش، اینطور سنگِ تمام گذاشته باشد.
* رویا شاهحسینزاده