...
مثلا تهدیگِ پلوی نذری...
در ضمن کاری کردی که دیگه از این به بعد، احتمالا تا همیشه، هر وقت ته دیگ نذری خوردم، یاد تو بیفتم! یاد تو که می دونی یعنی چی؟ یعنی همون نوشته های تو! بله خانم خانما!
*
آخرش هم نفهمیدم تو چه شکلی هستی! شکل سارایی؟ یا شیوا؟ یا لیلی؟... (اینا هر کدومشون، توی ذهن من یک تصویر کامل دارن. انگار که یک دوره ای باهاشون زندگی کردم. حتا صداشون رو می شناسم. حتا می تونم تصور کنم، چه عطری دارن، چه بویی. یا در مقابل هر اتفاقی، توی دنیای واقعی، چه عکس العملی نشون می دادن. کاش می دونستی و یه کمی برامون می نوشتی ازشون. مثل یک خبر کوچک از آدمایی که دلمون براشون تنگ شده. اصلا نمی خوام قصه رو بنویسی و تموم کنی. فکر کنم اگه شاید... تموم بشه از شدت غصه گریه م می گیره. همین که بدونم هنوز هست و در جریانه خیلی خوبه. وقتی توی سایت هم می نوشتی، هی می گفتم نکنه تموم بشه. نکنه دیگه نباشه. ولی یک خبر کوچک بهمون بده لطفا. اگه می شه. حالشون خوبه؟ احوالشون خوبه؟
ببخشید. خیلی پرحرفی کردم. یهو شروع کردم و دیدم چقدر نوشتم!
اگه ننوشتی هم اشکالی نداره. فقط سلام من رو برسون به به قول خودت بچه های شاید...