مثلا...*
مثلا؟
مثلا سابینای بار هستـ... نه! سبکی تحملناپذیرِ هستی.
مثلا آن صحنهی اوجِ تنهایی مایکل کورلئونه در دومین پدرخوانده. همانجا که نشسته روی صندلی و خیره شده به... به ناکجا، در حالیکه دنیایش زیرورو شده، امپراطوریاش در حال اضمحلال است، همسرش ترکش کرده، برادرش روی یک قایق، به دستور او کشته میشود... دقیقا همانجا که احتمالا یک چرای بزرگ توی ذهنش به در و دیوار میزند... که چه شد که...
مثلا، شنیدنِ آهنگِ دلریختهی شهریار قنبری (یادم هست، یادت نیست)، توی ماشین، در حالیکه تنهایی، توی ماشین و توی اتوبان، شب است و شیشهها پاییناند و باد پیچیده...
مثلا، هاتچاکلت خوردن توی آن کافهی باغ فردوس، تنهایی...
مثلا، از تجریش، ولیعصر را پیاده پایین آمدن، تنهایی... یا دونفری...
مثلا توی یک شبِ سرد زمستانی، توی گرمای امنِ خانه، یک رمانِ کلاسیکِ طولانی خواندن... مثلا میدلمارچ... مثلا جانِ شیفته... مثلا... مثلا یکی از آن رمانهای جلد زرکوبِ دورهی کودکی که انگار هزار سال گذشته از خواندنشان... مثلا حتا چارلز دیکنز خواندن... هر چیزی که بوی کهنگی بدهد... که ادا و اطوار نداشته باشد... مدرن و نو و... نباشد... که «رمان» باشد... داستان باشد... ماجرا باشد... تو را به دنبالِ خودش بکشاند...
مثلا پنجشنبه و جمعه را تا صبح بیدار بودن و زندگی کردن، بدون دغدغهی کار و درس و...
مثلا توی یک صبح سرد توی رختخواب ماندن و پتو را به دور خود پیچیدن... بیدغدغه... و با خیالِ راحت خوابیدن...
مثلا یک دورهمی با آنهایی که دوستشان داری...
مثلا بازیِ دستهجمعی کردن و هی جرزدن...
مثلا خیابانگردی کردنِ بیهدف...
مثلا کوچهها و خیابانهای ناشناخته را کشف کردن...
مثلا دوباره کشف کردنِ خیابانهای همیشگی...
مثلا دورهمیِ شب یلدا... و مسابقهی کی دیرتر کم میآورد و باز جر زدن و تظاهر به کم نیاوردن کردن...
مثلا، دور هم نشستن و در مورد فیلم و کتاب حرف زدن...
مثلا کشِ دادنِ دورهمیهای دلپذیر شبانه و دنبالِ بهانههای کوچک گشتن برای تمام نشدنشان...
مثلا دستهجمعی برنامهی سفر و تفریح ریختن و در موردش ساعتها حرف زدن و هیچگاه اجرایش نکردن...
مثلا چند شب پشت سر هم نخوابیدن و رمان خواندن...
مثلا فیلم دیدن... با خیالِ راحت...
مثلا فرندز دیدن... بیوقفه...
مثلا نوشتن...
مثلا کنسرت رضا یزدانی...
مثلا یک خواب با فراغِ بال...
مثلا بیوقفه نوشتن...
مثلا ربنای شجریان، و تکاپوی همه برای چیدنِ سفرهی افطارِ مادربزرگ... که سالهاست رفته...
مثلا ناهارِ دستهجمعی جمعه...
مثلا دوچرخهسواریِ شبانه توی تابستانِ کیش...
مثلا پشت سر هم و بیوقفه گوش کردنِ یک ترانه...
مثلا نیمهشب، ماشینها را جاگذاشتن و دستهجمعی پیاده برگشتن به خانه...
مثلا نشستن روی نیمکتِ آن طرفِ اتوبان و خیره شدن به...
مثلا بوی نانِ بربریِ داغ و چای تازه و...
مثلا خواندنِ یک شعرِ دلنشین... از...
مثلا...
* از حذفشدههای وبلاگ قبلی... خرداد 93... انگار حالا بیشتر... انگار حالا مثلاتر!
پ. ن.: به سفارش نگین.