سطر هفتم

سطر هفتم

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

۴ مطلب در شهریور ۱۳۹۸ ثبت شده است

چهارشنبه،‌ 13 شهریور 1398

شاهرخ مسکوب در مقدمه‌ی روزها در راه نوشته است: «نوشتن درمانِ بیهودگی است.»

و نه این جمله،‌ که همان اولین خطوطِ این پیش‌گفتار در من شوقِ‌ دوباره از سر گرفتنِ‌ یادداشت‌نویسی روزانه را زنده کرد. نه برای این‌که کسی بخواند،‌ که کسی نیست که دلش بخواهد بخواند و دلیلی‌ داشته باشد برای خواندن،‌ برای این‌که اول از همه بنویسم، برای نفسِ‌ نوشتن،‌ تا این عادت که «درمانِ‌ بیهودگی‌ست» و یک تسکین،‌ و یکی از عشق‌های قابل‌دست‌یابیِ من،‌ دوباره از سر گرفته شود. و نیز برای این‌که از غرق‌شدن در بیهودگی‌ها رها شوم (این‌که همان است که مسکوب نوشته)،‌ بیهودگی‌ای که می‌گویم،‌ منظورم مثلا از نوعِ غرق‌شدن در دنیای مجازی‌ست (بار قبل که یادداشت می‌نوشتم، جدی و با حوصله،‌ غرق‌شدن در دنیای مجازی‌ این‌قدر پررنگ نبود.) آخرین یادداشت‌هایم به خیلی پیش از شروعِ رسمیِ نوشتنِ شاید... مربوط بود.

خب، می‌نویسم. از حالا. توی این فایل، که پسورد دارد،‌ و بی‌نهایت فضای سفید برای نوشتنم.

از هر چیزی که دوست داشته باشم می‌نویسم.

هر چند که تجربه‌ی قبلی روزانه نوشتنم نشان داده که برگشتن به نوشته‌های قبلی اغلب طعمِ تلخ و پر از حسرتی دارد.

 

* دوباره یادداشت‌نویسی روزانه را شروع کردم. این‌که ادامه دهم،‌ یا تا کی ادامه بدهم،‌ مشخص نیست. گاهی،‌ چیزهای قابل انتشاری از این یادداشت‌ها را شاید،‌ این‌جا هم گذاشتم.

۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ شهریور ۹۸ ، ۱۰:۵۹
لیلی

زخمی‌ها که روزبه‌‍‌روز بیشتر می‌شدند،‌ در کوچه و خیابان ولو بودند. همه پاره پلاس تن‌شان بود. برایشان اعانه جمع می‌کردند. «روز»های گوناگونی به راه می‌انداختند،‌ «روز» این،‌ «روز» آن،‌ «روز»هایی که بیشتر برای سازمان‌دهندگان‌شان بود. دروغ،‌ جماع،‌ مرگ. هر کار دیگری غیر از این قدغن بود. در روزنامه‌ها،‌ در دیوارکوب‌ها،‌ پیاده و سواره،‌ با افسارگسیختگیِ تمام، ورای هرگونه تصوری،‌ ورای مسخرگی و پوچی دروغ می‌گفتند. همه در این دروغ شرکت داشتند. همه سعی می‎‌کردند دروغی شاخ‌دارتر از دیگران بگویند. چیزی نگذشت که در سرتاسر شهر اثری از حقیقت نماند.

در سال 1914،‌ همه از تتمه حقیقتی که باقی بود،‌ خجالت می‌کشیدند. هر چیزی که به آن دست می‌زدی،‌ قلابی بود،‌ قند و شکر،‌ هواپیماها،‌ صندلی‌ها، آب‌نبات‌ها،‌ عکس‌ها؛ هر چیزی که خوانده می‌شد، بلعیده می‌شد، مکیده می‌شد،‌ ستوده می‌شد، اعلام می‌شد، رد می‌شد یا پذیرفته می‌شد، همه و همه یک مشت شبحِ نفرت‌آور بود،‌ همه ساختگی و مسخره. حتی خائن‌ها هم ساختگی بودند. مرضِ دروغ‌گفتن و باورکردن عین جرب واگیر دارد. لولای نازنین هم از زبان فرانسه فقط چند عبارت می‌دانست که همه در بابِ میهن‌پرستی بود: «مرگ بر!...»،‌ «به پیش!...» اشک آدم درمی‌آید.

 

+ سفر به انتهای شب ـ لویی فردینان سلین

 

* شاملو

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ شهریور ۹۸ ، ۱۴:۱۲
لیلی

.

جایی،‌ زیر پایش،‌ شیهه‌ی اسبی بلند شد که گروهی هیاکل خاکستری گردش را گرفته بود. موجوداتی کوچک،‌ خمیده،‌ نومید و غافل،‌ ساکنان لابیرنت که مثل هر جمعه به یافتنِ‌ سواری برای اسب سیاهشان پای قله‌های بلند آمده بودند.

او سوار آنان بود،‌ حالا به یقین می‌دانست؛ و می‌دانست که هم از نخست می‌دانسته،‌ که صیاد آنان نیز هست. بی آن‌که پیامبری،‌ مرشدی یا پیشوای قافله‌ای باشد. جنگاور هولناکی که جلال مقتدرش،‌ ارواح پرملال را صید می‌کند و صدها قافله را به دهان تاریک جبروت می‌کشاند. دهانِ تاریک گردابی که حرکتِ دایره‌وارش از چرخش‌های عظیم هستی آغاز می‌شود‌،‌ تا گردش کوچکی که او روی این سیاره‌ی مسکون سایه‌روشن،‌ به دور خود می‌کند. دریافت،‌ خود نیز، گردابی است گرفتارِ گردابی دیگر. شکارگری شکار شده. دام‌گستری به دام افتاده. آن‌ها نیز صیادان او بودند،‌ آن ارواحِ کوچک،‌ خمیده،‌ خواب‌آلود‌،‌ ساکنان لابیرنت که اکنون تورهای خویش را برای او می‌گستردند. آن‌ها و او،‌ سرنوشت یکدیگر بودند و پاره‌های پیکر جانور کیهانی عظیمی که او یک بازوی آن بود و دیگران، همه،‌ اعضای پیکرش.

 

+ خسرو خوبان ـ رضا دانشور

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ شهریور ۹۸ ، ۱۶:۲۷
لیلی

مرد طاس بازی را شروع می‌کند. راه می‌افتیم. از پشت زمین دوم تنیس می‌رویم به طرف ساحل کارون. ساحل،‌ سنگی است و بلند. آب‌،‌ آرام تن می‌کشد به صخره‌های ساحل و رو هم می‌غلتد. می‌نشینیم رو یکی‌ از نیمکت‌ها. رنگِ نیمکت،‌ سبز چمنی است. پیش رویمان کارون است با آرامشی عمیق و رازدار. هر دو سکوت کرده‌ایم. نمی‌دانیم از کجا شروع کنیم.

 

...

 

صدای سنگینِ کارون تو گوشم است. بوی تلخِ درختان بید و بوی گس درختان میموزا و بوی چمن،‌ قاطی هم،‌ کامم را پر کرده است.

 

...

 

خورشید دارد به کرانه‌ی کارون می‌نشیند. حاشیه‌ی آسمان،‌ نارنجی شده است. رگه‌های نور خورشید با امواج ریز سربی‌رنگ کارون قاطی شده است. آسمان،‌ صاف صاف است. عطر خارک‌های تازه از غلاف بیرون‌زده،‌ همراه نرمه‌بادی که می‌وزد،‌ از نخلستان دوردست می‌آید. تک هوا شکسته است.

 

...

 

حالا،‌ هوا تاریک شده است. جابه‌جا،‌ چراغ‌های‌ شیری‌رنگ،‌ تو چمن روشن شده است. چشمانِ سیه‌چشم می‌درخشد. دستم را از پشت شانه‌اش پایین می‌آورم. یکهو احساس می‌کنم که دستش را گرفته‌ام. هر دو سکوت کرده‌ایم. صدای کارون سنگین است. دستش را آهسته فشار می‌دهم. لبخندش مثل گل می‌شکفد. آهسته می‌گویم:

ـ خب...،‌ حالا،‌ شما بگین.

ـ چی بگم؟

ـ‌ از خودتون.

سرش را می‌اندازد پایین. خرمنِ‌ گیسویش رها می‌شود رو شانه‌اش و بعد،‌ خیلی آهسته،‌ آنچنان‌که به‌زحمت شنیده می‌شود،‌ می‌گوید:

ـ دوستتون دارم.

یکهو دلم از جا کنده می‌شود. اصلا انتظاری ندارم. داغ می‌شوم. شقیقه‌هام مثل چکش می‌زند. دست می‌گذارم زیر چانه‌اش. سرش را بالا می‌گیرد. نگاهمان به‌هم پیوند می‌خورد. هر دو لبخند می‌زنیم و نمی‌دانیم چه می‌شود که ناگهان،‌ داغی لبانش را رو لب‌هام احساس می‎کنم. بعد،‌ ازش فاصله می‌گیرم. انگار همه‌چیز در خواب گذشته است. اصلا نمی‌توانم باور کنم. هنوز از مستی‌ گرمی لب‌هایش رها نشده‌ام که صداش را می‌شنوم:

ـ چرا رفتین کنار؟

از لذت زندگی سرشار می‌شوم. باز بهش نزدیک می‌شوم و ازش می‌پرسم:

ـ باز می‌تونم شما رو ببینم؟

آن‌قدر نرم حرف می‌زند که انگار همه‌ی عطر گل‌های‌ خوشبو،‌ از دهانش بیرون می‌ریزد:

ـ دلم می‌خواد همیشه شما رو ببینم.

مست نگاهش هستم. مست لرزش لب‌هایش. ادامه می‌دهد:

ـ ولی می‎دونین؟... فقط روزای سه‌شنبه می‌تونم بیام اینجا.

پنجه‌هایمان تو هم است. بلند می‌شویم و راه می‌افتیم. می‌رسیم به میدان نور چراغ‌های بزرگ ساختمان باشگاه پیش رویمان،‌ بوته‌ی کوچک نخلی است که رو زمین پهن شده است. رو چمن راه می‌رویم. احساس می‌کنم که سبک شده‌ام. می‌خواهم پر بکشم. پنجه‌ی سیه‌چشم را فشار می‌دهم. به بوته‌ی نخل می‌رسیم. برگ‌هایش عین سرنیزه‌های‌ تو درهم است. من از طرف چپ بوته می‌روم. سیه‌چشم از طرف راست بوته می‌رود. دست‌هایمان به بالای بوته‌ی نخل کشیده می‌شود. چندتا از برگ‌های بلند سرنیزه‌ای نخل،‌ تا مچ‌هایمان و کف‌دست‌هایمان بالا آمده است. بوته‌ی نخل،‌ خیلی پهن شده است. انگشت‌هایمان از تو هم بیرون می‌آید. نوک چند تا از برگ‌ها که سیخ ایستاده‌اند،‌ کف‌دست‌هایمان را نیش می‌زنند. انگشت‌هایمان رو هم سائیده می‌شود. می‌خواهم انگشت‌هایش را بگیرم. دلم نمی‌خواهد دست‌هایمان از هم جدا شود. برگ‌های پهن شده رو زمین،‌ از رو شلوار کتان،‌ ساق پای راستم را نیش می‌زنند. تلاش می‌کنم که انگشت‌های سیه‌چشم را بگیرم. اما نمی‌توانم. سرانگشت‌هایمان رو هم سائیده می‌شود و دست همدیگر را رها می‎کنیم.

 

+ همسایه‌ها ـ احمد محمود

 

 

*

من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت
کاول نظر به دیدن او دیده‌ور شدم

سعدی

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۸ ، ۱۵:۳۳
لیلی