سالها قبل، قبل از اینکه بشم لیلی A شاید... (خدا میدونه که چقدر دلم برای این ترکیب تنگ شده و برای اون A بیربط، بعد از لیلی)، در هر زمانی، حداقل در حالِ خوندنِ سه تا کتاب بودم: یک کتاب سبکتر (از لحاظِ وزنِ واقعیِ کتاب) برای توی کیفم، هر جا و وقتی که پیش اومد برای کتاب خوندن بیرون از خونه، یک کتاب برای توی خونه و یک کتاب، از قطورترها، برای آخر شبها، کنار تخت. کتابهایی با دنیاهایی کاملا متفاوت. خیلی از اطرافیانم نگرانِ این وضعیت بودند. که باعثِ و معلولِ چندپارگی ذهن و... بشه، باشه. دورهی خوشی بود.
بعد، شاید نه بلافاصله بعد از اون دوره، دورهای رسید که کتاب خوندن به قهقرا رفت و مدت زیادی موند توی اون وضعیت. طول کشید تا فهمیدم کتاب خوندنِ مداوم، یکی از گمشدههای زندگیم هست. یکی از دلایلِ حالِ خوبم که از خودم دریغ کرده بودم. یواش یواش و نمنمک برگشتم به دنیایِ کتابها، از بهترین دوستانِ (چقدر کلیشهای هست این کلمه، و چقدر واقعی و گویا) همهی عمرم؛ آنچه که اینی که هستم رو ساخت. من خیلی آدمِ قلم و کاغذ نیستم. صادقانه بگم که اگر فقط قلم و کاغذ داشته باشم، هیچی نمیتونم بنویسم. هیچی! من محتاجم به کیبورد برای نوشتن. خیلی هم وابسته به بوی کاغذ و ورق زدنِ کتاب نیستم برای خوندن. الان مدتهاست که کتابِ کاغذی نخوندم. فقط دارم پیدیاف میخونم. ترجیحم نیست، ولی اقتضای موقعیتم هست. ولی، همین وابسته نبودن، کمکِ زیادی کرده به برگشتنِ منی که دچار کمبودِ وقتم. امتحان نهایی و چهرهی مرد هنرمند در جوانی، ورق نخورده توی کتابخانهام هستند. ولی نسخهی پیدیاف خوندم، میخونم. الان چند ماهی هست که دوباره برگشتم به آدمی که همزمان چند تا کتاب میخوند. از دو تا همزمان شروع شد تا حالا که همزمان پنجتا کتابِ در حالِ خوندن دارم. شاید این کمک کنه به برگشتنِ لیلیای که مینوشت. دارم به هر دری میزنم که برگردم به لیلی A شاید... و شاید قصههای دیگه.
پ. ن.: من هشت جلدِ جستجو رو هم پیدیاف خوندم. و تقریبا همهی کتابهایی رو که توی چند ماه گذشته خوندم.
* بهرام حمیدیان