«روزِ قشنگی در
انتظارِ ماست.»
آندره ظاهرا خواب
بود، پاهایش را دراز کرده بود، و پشتِ گردنش به لبهی صندلی تکیه داشت. لبخندِ
مبهمی بر لب داشت و با تکانِ مختصرِ سر بیآنکه بداند استلا چه میگوید آن را
تایید کرد.
با خود اندیشید اعجازِ
نزدیکی، دیدار، تماس. این جوری ما با هم پیش میرفتیم، و گاهی من بازویش را
میگرفتم. گاهی هم بگومگو داشتیم ـ
و گاهی او
بداخلاق و فراموشکار میشد،
و یک ذره درد؛
خب که چه
اگر ما تاییدی
بودیم، اگر تاییدی بودیم، اگر تاییدی بود ـ برای آن لحظهی تلفظ ناشدنی که تو خویشتن
خودت را ترک میکنی و میگویی: تو. به خودت میگویی تو. آن تو خودت هستی.
همین است که هست
و کاریش نمیشود کرد. کاملا واضح است.
پارههایی از
تصویر ـ اگر اجازه ندهیم که آوا و صوت عباراتی سرهم کنند که باعثِ جدایی میشوند.
من تنها به خاطر میآورم، یا باز هم بهتر ـ
ادامه میدهم،
اگر هنوز آنجا باشم، به ستایشِ آن نهایتِ آرزو و اشتیاق، بیکلام، نهایتِ آرزو...
پیشکشی از آن شب
که اینک فقط خاطرهای از آن مانده است.
به خود گفت،
بالاخره یک روز به پایان میرسد، یک روز تمام میشود. از همین حالا میدانیم که یک
روز در خیابان از کنار هم یکوری میگذریم بیآنکه یکدیگر را بشناسیم ـ چه رسد به
گفتگو با هم یا با هم بودن در تصویری یگانه. امشب ما با هم غذا خوردیم؛
و او یک گیلاس
شراب برای من ریخت و گفت: «خوآن، آندره از من عصبانی است» و ادای کلارا را در
آورد، به این شکل که خود را کلارایی وانمود کند که هنوز میتواند به من نگاه کند و
نزدیکی مرا به خود بپذیرد. و زمانی خواهد رسید...
گنجشکها،
تودههای کوچکِ خاکِ جهنده، آبتنیکنان
شادی سادهی
مادهی ناب
آرمیدنِ سنگِ
بدلگشته به مرغان
یک روزی تمام
میشود. او تنها میشود، یا من. ناگهان: یک تلفن، خبرِ مرگ. بله، ناگهانی بود. آه
عشقِ من، عزیز دلم ـ
انتقامِ زبان،
سیلابِ مجاز، ولی باز هم ترسناک است ندیدن او یک بار دیگر، و پیبردن به اینکه به
طورِ برگشتناپذیر ـ
شب را تا سحر در انتظارِ مانده
آنگاه ناگهان فروافتاده، فروافتاده
چنان شیرین چنان سرد، چنان برهنه
«سرِ نبش نگهدار.
برویم عزیزم. اوه خدایا! تو چقدر خوابآلودی!»
آندره که کیفش را
در میآورد با خود اندیشید هیچ بهایی در برابرِ این یقینِ مسلم نمیتوان پرداخت.
فقط فراموشی شادیآور است، و هر دوراندیشیای ترسآور. انگشتان را به تندی بر
کلاویه به پرواز درآور، نسیم و نارنج را از بند رها کن، من ضربِ بعدی را میشناسم،
میشناسم ـ
ضربی آهسته است، آندانتهی ترسناک
همان است که پیش از این دروغ ناپایدار
بود
زمانِ حال اخباری
وقتی به رختخواب
میرفتند به کلارا فکر میکرد. (استلا شیرقهوه درست کرده بود و او حمامی طولانی
گرفت، و در این حال از پنجرهی نیمهباز به درختان چنار خیابان چشم دوخته بود.)
و آرامش و صفا
بود. خواب دستهایش را بر او میگشود.
دوباره کلارا را
دید، تلخ و تُرُشرو (نسبت به او، فقط به او، و شاید نسبت به خوآن)، پرسشِ آرامِ او
فقط تظاهر بود: «آندره، چرا اینهمه دلواپسی؟ مگر او میخواست ما را بخورد؟» و
وقایعنگار پرسید: «کی؟» بعد کلارا گفت: «هیچکس، آبل، یک همشاگردی.» و یک روز ـ
در این موقع او داشت خوابش میبرد، ولی با دلی پر درد فکر میکرد ـ یک روز شاید
کلارا میگفت: «هیچکس، آندره، یک همشاگردی.»
«هیچکس» مبتدای
جمله.
+ امتحان نهایی –
خولیو کورتاسار
* بهرام بهرامیان