و این منم
زنی تنها
در آستانهی فصلی سرد
در ابتدای درکِ هستی آلودهی زمین
و یأسِ ساده و غمناکِ آسمان
و ناتوانی این دستهای سیمانی
...
و من به جفتگیری گلها میاندیشم
در آستانهی فصلی سرد
در محفلِ عزای آینهها
و اجتماعِ سوگوارِ تجربههای پریدهرنگ
و این غروبِ بارورشده از دانشِ سکوت
چگونه میشود به آن کسی که میرود اینسان
صبور
سنگین
سرگردان
فرمان ایست داد؟
چگونه میشود به مرد گفت که او زنده نیست او هیچوقت زنده نبودهست؟
در کوچه باد می آید
کلاغهای منفرد انزوا
در باغهای پیر کسالت میچرخند
و نردبام
چه ارتفاع حقیری دارد
آنها تمام سادهلوحی یک قلب را
با خود به قصر قصهها بردند
و کنون دیگر
دیگر چگونه یک نفر به رقص برخواهد خاست
و گیسوانِ کودکیش را
در آبهای جاری خواهد ریخت
و سیب را که سرانجام چیده است و بوییده است
در زیر پا لگد خواهد کرد؟
...
چه ابرهای سیاهی در انتظار روز میهمانی خورشیدند...
+ فروغ فرخزاد
هنوز داغ و اشکهای پرپرشدنِ... آتنا تازهی تازه هست که خبرِ مرگ تلخ و ناباورانهی پروفسور مریم میرزاخانی رسید. چقدر زود... خیلی دور نیستند روزهایی که آنطور سرشار از غرور و افتخارمان کرده بود...
کلمه کم میآورد... و بغض و اشک هم...