خواستم اینجا در مورد شب یک، شب دوی بهمن
فرسی بنویسم. در موردِ یکی از قدرنادیدهترین و مهجورترین شاهکارهای ادبیات فارسی.
در مورد نویسندهای که چند سالی از دههی سی زندگیاش را برای نوشتنِ این کتاب گذاشت
که در نهایت در چهلسالگیاش منتشر، و بلافاصله جمعآوری شد و هیچگاه فرصت انتشار
نیافت. در مورد رمانی که حتا امروز هم، نو و تازه و بدیع به نظر میرسد و باورش کمی
سخت است که نویسندهای حدود پنجاه سالِ پیش این کلمات، این جملات، این قصه را نوشته
باشد. اینقدر بدیع، شیک، جذاب، مدرن.
ولی دیدم، هر چه بگویم نمیتوانم
در مورد این رمان حق مطلب را ادا کنم.
در مورد سرگذشت رمان و نویسندهی
حالا هشتادوششسالهاش که بیشتر عمرش را دور از وطن، در لندن گذرانده هست هم، میتوانید
با یک جستجوی ساده در اینترنت بخوانید.
اینجا، دوست دارم بعضی جملاتِ
کتاب را که قبلا بارها در وبلاگهای متعددم گذاشتهام، یکجا بگذارم (اگرچه باید در
متن خوانده شوند، با هم، در کنار قطعات دیگرِ پازلِ قصه) در کنار فایل پیدیافِ
کتاب که سخت پیدا میشود و از فایل DJUV آن ساختهام (و البته که چون
امکان انتشار ندارد) و یک توصیه، برای باهمخوانی، یا دوباره با همخوانی این کتاب.
شاید، شاید، اتفاقی افتاد.
هی سعی کردم یک ضربالمثل
که برای اینجا مفید هست بگذارم، کمک هم گرفتم برای به یادآوردن، اما فایدهای نداشت!
***
شب یک، شب دو ـ بهمن فرسی:
+ بیا گذشتهها را اگر دوست
داریم در آیندهها تکرار کنیم. در آیندهها زنده کنیم. قراولِ آثار گذشته بودن دلخوشی
بیربطیست.
+ تنها هستی، در آن شهر بزرگ
کسی را نمیشناسی...
و من در این شهرِ بزرگ تنها
هستم چون خیلیها را میشناسم و خیلیها هم مرا میشناسند...
با هیچکس جرأت نمیکنی حرف
بزنی،
من هم در تهران جرأت نمیکنم...
+ ژیرار ژیرار ژیرار. این
شوهر، شوهرتر از این هم خواهد شد. اگر گوشۀ کوچکی از این ژیرار که الان من میشناسم
به من نشان داده بودی، هرگز نمیگذاشتم تو زنِ ژیرار بشوی. نشانیهایی که تو میدادی
همه غلط بود. به وقتاش شاید به تو بگویم. به مرورِ زمان شاید خودت دریابی. اما مصیبت
این است که آدم خطاهایش را درمییابد ولی دیگر جرأتِ اعتراف را از دست میدهد. دیگر
وقتاش نیست. رگ افسرده است.
+ نترس دخترجون، خدایی که
تورو انقدر ظریف ساخته، خودش حفظت میکنه.
+ حالا تو در تهران هستی.
بر عکس همیشه: که تو میرفتی و من میماندم. تو نبودی و من بودم. حالا من نیستم و تو
هستی.
+ تنها هستم. بی تو. بی همه،
آسوده و پریشان.
+ ولی مگر ما میخواستیم کسی
چیزی نداند؟ من از این بیماری انسان که همیشه میخواهد چیزی پنهانکردنی و بروز ندادنی
داشته باشد هیچوقت سر درنیاوردهام. البته من یک دلیل خیلی محکم هم سراغ دارم. ما
از هم پنهان میکنیم تا بتوانیم در کنارِ هم بمانیم. چون میخواهیم در کنار هم بمانیم.
+ من وقتی این حرف را میشنوم
باید از تو چیزی بپرسم. چیزهایی بپرسم. ولی من هیچ سوالی از تو نمیکنم. من هیچ فکر
نمیکنم که تو با این حرف چه حرفِ دیگری میخواهی به من بگویی. من فقط میشنوم.
+ زن همین است: سرگشتهای
در گردابِ میان مردِ رسمی و مردِ دلخواه. و هرگز رضایتی در کار نیست...
+ این مامانت خیلی فکرای گندهای
تو کلهش بار کرده. میگه اروپا برای من بهتر
از ایرونه. ولی من بیشتر دوست دارم اون اصلا فکر نکنه. بهش بگو که به من به جای نسخه،
اگه میتونه دوا بده.
+ ... خب کارت پستی بیش از
این جا ندارد. و وقتی کارت پستی انتخاب میکنی، یعنی دلت میخواهد حرف بزنی، ولی حرفی
نداری...
+ اصلا بگذار خیالها را راحت کنم، ادبیات واقعی و
صمیمانه دفترچههای خاطرات هستند که کرورها در نهانخانههای آدمها حفاظت میشوند و
هرگز هم برای سراسر خوانده شدن به کسی عرضه نمیشوند. ادبیاتِ واقعی همین نامهها هستند
که در لحظه زاده میشوند و میمیرند.
+ ما بسیار میگوییم بی آنکه
چیزی به هم گفته باشیم.
+ روابط عمومی دانشگاه به
من گفت «آقا، توی نمایش شما یک زن و مرد همدیگر را بغل میکنند و میروند توی تاریکی!!»
من هم خیلی با نزاکت و به سادگی به روابط عمومی گفتم «چون ما هنوز آمادگی نداریم در
روشنایی چیزها را نشانمان بدهند. چون اصلا ما ترجیح میدهیم بقیه را خیالات بکنیم.»
+ جواد خیلی بد شده. یعنی
پاک از دست رفته. من میدانم که سودابه هم خواهد آمد. جواد رئیس شده. اخم میکند، دستور
میدهد، به بعضیها وقت میدهد، به بعضیها وقت نمیدهد. ارباب رجوع را پشت در اتاقش
معطل میکند. راستش من محضِ دیدنِ سودابه امشب با جواد همراه شدهام. سودابه خوب است.
من سعی میکنم با جواد همان باشم که بودم. ولی ما دیگر اجباراً با هم همان نیستیم که
بودیم.
+ اصلا دیکتاتورها مردانِ جالبی هستند. یعنی در واقع
تنها مردهایی هستند که زمین بیعرضه گهگاه به ثمر میرساند.
+ فکر میکنم دیگه وقتشه که
هنر، هر نوع هنری، از شر این گفتن گفتن گفتن، از شر این حرف داشتن خلاص بشه. اصلا کی
این دستورها رو برای هنر قالب زده؟
+ شیرین طفلک مثلا خواسته
برای من تولد معنایی بگیرد. البته نیتاش بیشتر این است که من و پوپک با هم باشیم.
ولی طفلک شیرین نمیداند که دیگر نمیتوانم پوپک را در میان جمع تحمل کنم. جمع پوپک
را فاسد و هرزه میکند.
+ شجاع باش و مردی را که ترک
میکنی دیگر عزیزم صدا نکن. این بیشتر احساس ریا و دوری در آدم زنده میکند تا احساسِ
پیوندی ریشهدار.
به جای «همیشه اینجا خواهم
ماند» بس بود که بنویسی «اینجا خواهم ماند» و خودت را با همیشه اسیر نکنی. همیشه هرگز
وجود ندارد. به زودی میبینی که همیشه آنجا نماندهای. آن وقت شاید از خودت بدت بیاید.
درست است، این زمانه، و این
زیست، و این آدمیزاد، ما را طوری بار میآورند که هرگز نتوانیم فعلهای یکرو و خالصی
برای بیان کارهایمان به کار ببریم. به ما، راضی نیستم، و راضی هستم، یاد نمیدهند.
به ما، ناراضی نیستم، یاد میدهند که معنی آن، راضی نیستم [هستم]، است. فرار از این
زبان بازاری و موذی و پلید یا جنگیدن با آن اصلا آسان نیست. بنابراین به تو توصیه میکنم
جغرافیایی را بخواه و آرزو کن که در آن، بی هیچ سعی و قصدِ قبلی، با کلمات شسته و تیز،
بتوانی راضی بودن و راضی نبودن را بگویی و بنویسی.
+ یک تابستان، یک پائیز، یک
ماه از زمستان، پانزده روز خلاء ویرانگر و هیجانِ سیاه که ساعتهایش به بلندی سال بود،
همه گذشت.
+ این اخلاقِ تهمینه خوب است.
آدم را برای خودش قباله نمیکند. الان دیگر تندیس حسابی پاتوق من است. ولی تهمینه انقدر
وارد و عاقل است که این وضعیت را غیر از «سر زدن» معنی نکند.
+
ـ اول، و فورا شراب میخوام.
ـ باید خودت درش را باز کنی.
ـ همه کار میکنم. ولی نه
هر کاری که تو بگی.
+ من نمیخواهم بروم. من باید
بروم. تو نمیخواهی بروی. تو باید بمانی. من نمیتوانم شب را با تو بگذرانم. شب ما
را جدا میکند.
ـ فردا صبح!
ـ فردا صبح زود!
ـ چرا تو باید بروی؟
ـ چرا شب هست؟
+ از بلوار کرج به کاخ سرازیر
میشویم. تو باید بروی به استالین. من باید بروم به فرهنگ. نه به سمت تو میرویم نه
به سمت من. من و تو هر کدام اهل خانهیی هستیم. ولی این خانهها ما را صمیمانه دعوت
نمیکنند و آزادمان نمیگذارند. این خانهها متعلق به ما نیستند. ما متعلق به این خانهها
هستیم... خیابان کاخ تاریک و مهربان است. و پناهدهنده.
+ حالای من برای تو گذشته
خواهد شد. شکایت نمیکنم. من گذشته خواهم شد. و شکایت نمیکنم.
+ کار خوبی کردم که خانهام
را به تو نشان دادم. حالا تو میتوانی مرا در خانهام مجسم کنی، نه آواره در خیابانها...
+ از این آزادی وابسته به
چند برگ کاغذِ مرسوم به قباله شما دلتان به هم نمیخورد؟
+ تو بردی. ولی تو برنده نیستی.
+ من متخصصِ نادیده گرفتن
هستم. و متخصصِ در خود رنج بردن. برای همین است که در این روزگار خودم را یگانه و بیگانه
میبینم. مگر نادیده گرفتن معنای دیگری هم دارد؟
+ کاملا احتمال دارد که آدمیزاد
غالبا فکرهای احمقانه بکند. ولی تو میدانی که من زیر مدارِ طبقاتی خیابان سپه بزرگ
شدهام. خب دیگر، ما مردمِ زیر این مدار، این عدم رشد اجتماعی، و این بیتمدنی را داریم
که با پول زن زندگی نکنیم. چه باید کرد؟!
+ این مرد، مردِ بیحرص و
ملایمِ مهربانیست. تاریخ مشروطه و حافظ هم میخواند. ولی من برایش کلیات شمس آوردهام
تا از حافظ خلاصش کنم. تا عشقِ رها و ناخوددار یادش بدهم. اگر دیرش نبود دیوان ناصرخسرو
هم برایش میآوردم.
+ بروم. فعل با ضمیر اول شخص.
این درست است. امیدوارم این «بروم» را بیقصد ننوشته باشی. بر قصد نوشته باشی. هر چند
میدانم که بیقصد و بیخیال آنرا نوشتهای. ولی یاد بگیر. یاد بگیر که کلمات را بر
قصد و با تمامِ تعهد و ظرفیتی که دارند بهکار ببری. اگر من و تو به سفر میرویم، ما
به سفر نمیرویم. من به سفر میروم. تو هم به سفر میروی. این است بشریت و طبیعتی که
هست. مخصوصا طبیعتی از آنگونه که تو داری.
+
ـ اگه چیزی که بین من و تو
بود حقیقت داشت،
سکوت.
ـ چرا گفتم، بود؟ یعنی قصۀ
ما داره تموم میشه؟
+
ـ من هفت سال با اون زندگی
کردم.
ـ چه حوصلهیی، من که حوصلهشو
ندارم حتی هفت سال عاشق باشم. هفت سال زندگی؟! گرچه، بعید هم نیست، هر کسی برای خودش
زندگیشو کرده، در ضمن با هم هم زندگی!! کردهاید.
+
ـ ... من از همین الان مثل
آفتاب میدونم که تو این بازی بردی ندارم. امیدوارم تو برنده باشی.
ـ اینطوری از من جدا نشو.
ـ تو تهرون، وسط خیابون جور
دیگهیی نمیشه از هم جدا شد.
+
هر چه در دل دارم برایت مینویسم.
عزیزم، تصادفِ تماس با تو،
آشنا شدن به وجود تو آنقدر برایم زیاد بود که کسی نمیتواند بفهمد. من توانستم تو
را ببینم. تو را تماشا کنم. تو آنقدر عجیب و پر و زیاد و غیرعادی و نامعلوم و ساده
و طبیعی هستی که محال است کسی این همه اخلاق تو را ببیند و باز هم بتواند تو را تحمل
کند. که شجاعتِ تحملِ تو را داشته باشد. ترسی که از تو داشتم، عشقی که به هر کلمه و
هر حرکتِ تو داشتم، احترامی که برای تو قائل بودم، اینها را هرگز نمیتوان تعریف کرد.
من میخواستم، فقط مثلِ یک حیوان، چند سالی سرم را روی زانوی تو بگذارم، و لذت ببرم
که سرم روی زانوی توست.
... باور کن، من حس میکردم
که این حالت طبیعی نیست. و ادامه نمییابد. تو آنقدر بالاتر بود، و من هر بار که پیش
تو بودم آنقدر خودم را هیچتر میدیدم....
... تو تا این حد بزرگ و عزیز
باشی، و در ضمن همیشه حوصلۀ دیدنم را داشته باشی؟
... ولی همیشه فکر میکنم
با چه رویی هر روز بیشتر پیش تو آمدم. تا عادت کردی. تا خواستی پیشِ تو بمانم. آن وقت
مثل یک تکه آهنِ سرد گذاشتم آمدم. چون دیگر جرأت ماندن پیش تو را نداشتم.
حالا یک زندگی معمولی دارم.
مردی که در کنار من است گاه آنقدر احمق است که خودم را کمتر از او نمیبینم. و گاهی
آنقدر مهربان است که وظیفه خودم میدانم راحت و خوشحالش کنم و نگذارم ناراحتیهای
مرا بفهمد. خلاصه یک زندگی حیوانی ابلهانه. سعی خواهم کرد سالم باشم و مثل بقیه نفس
بکشم. برای مدتی کوتاه، قشنگترین و والاترین لحظات را با تو داشتهام. خواهش میکنم
ببخش. دارم مهمل میگویم. همهاش بیخود و غلط است. فقط خواستم با تو درد دل کنم. دروغ
است. دروغ گفتم. دروغ نوشتم. دارم خودم را گل میزنم. بیخود از مدت صحبت میکنم. احساسم
این است که من بیرون از زمان با تو بودهام. خارج از قلمرو زمان. اینها همه تب و تاب
است. ناتوانیست و خالی بودن. اینجا هیچ چیز مرا پر نمیکند. تلقین هم نمیتواند مرا
پر کند. تو درست فکر میکنی، ریشة من در تمدنیست که ولنگاری با دستورهای اخلاقی آن
نمیخواند. اما ضمنا من ولنگارم. اصلا نمیدانم چه میگویم. فقط میدانم که درهم ریختهام.
دیگر بس. فعلا بس. قربانت.
+ تشبیه آدمیزاد به هیچ یا
هر چیز دیگر یعنی بالاخره همان تصویری که تشبیهکننده در ذهن خودش از تشبیهشونده دارد.
بگذریم که من اصلا نمیدانم هیچ دانستن یا هیچ ندانستنِ یک آدم یعنی چه.
+ چرا ما انقدر استعداد داریم
همه چی رو کثیف کنیم؟
+ آدمیزاد فقط آشفته است.
در واقع کسی در جستوجوی راست و دروغی نیست. اصلا شاید راست و دروغی در کار نباشد.
حرکاتیست که میکنیم. وقایعیست که پیش میآید. منتهی وقتی همین حرکات یا وقایع را،
حتی در یک نامۀ ساده مینویسیم، مصنوعی و باور نکردنی میشود. آدمیزاد نمیدانم چه
عیبی دارد، ولی حتما یک عیبی دارد.
+ من قسمتی از اروپا، و قسمتی
از آمریکا را گشتم. و برگشتم. حالا دارم باز چیزهای خودم را مینویسم. خیال میکنم
نودونه درصد همخاکهای ما آنجاها چیزی ندیدهاند. فقط آنجاها بودهاند. مشکل فقط مشکل
زبان است. پیشنهاد نمیکنم زبان اسپرانتو را رواج بدهیم. پیشنهاد میکنم زمین را ویران
کنیم. که در آن آدمیزاد اسیرِ زبان و جغرافیاست.
+
ـ دارم یه کارایی میکنم.
ـ میدونی اشکالِ تو چیه؟
باید «یه کارایی» رو بذاری کنار و فقط دنبال یه کار بری.
+ دلت میخواهد آزاد شوی.
گاهی فکر میکنی این درست نبود. باید طور دیگری میشد. باید طور دیگری با هم بودیم.
آنقدر همهچیز برایت نامعلوم است که هوسِ مردن میکنی. این دردها را تو خودت برای
خودت درست کردی و میدانی که نمیتوانی درمانشان کنی. دلت آنقدر گرفته که حتی دیدن
من بازش نخواهد کرد. دیدن من، از لحظۀ اول تا لحظۀ آخرش، همهاش با فکر کردن به جدایی،
به رفتن، خواهد گذشت.
... دلت میخواهد آنطور که
او تو را میبیند میبودی. نمیداند که اگر پیش او ساکت و آرام هستی برای آن است که
به من فکر میکنی. این را هیچکس دیگر هم نمیداند و نباید بداند. تو این درد را در
سایه و سکوت خواهی کشید و نخواهی گذاشت کسی از آن برای خودش قصه بسازد...
+ ... نمیدانم این خبرها
چه جوری پخش میشود. من که پخش نمیکنم. باور کن. اگر این حرفها برای تو بیتفاوت
است پس بگذار هر چه میخواهند بگویند. من سعی میکنم گوشم را ببندم. سر راه صداها و
خبرها نباشم. اما باور کن که من هیچوقت هوسِ سر زبان افتادن نداشتهام. دیگر از همه
چیز بیزارم. از تئاتر بیزارم. از طراحی بیزارم. از تماشا بیزارم. از تماشاچی بیزارم.
و... و... و...
+ رسیدم. به بندری که همهچیزِ
آن، در همه جا، و در هر لحظه، از من میخواهد که آرام نباشم.
+ من حالا اینجا هستم. راضی
هستم. میبینی چه شدهام؟ راضی هستم. از تعلق به اینجا و آنجا آزاد شدهام. ولی از
این بندر تکان نخواهم خورد. چون همیشه میشود از اینجا رفت.
+ به تنهایی عادت کردهام.
من وضع دیگری را نشناختم. نشناختهام. انگار وضع دیگری نمیتواند باشد. از صبح تا شب
با خودم هستم. با صدای خودم. با عکس خودم که گاهی توی آینه است. و با خیلی چیزهای خیلی
نزدیک دور و برم. چیزهای معمولی. چیزهای دستیافتنی، نه. چیزهای دم دست. حالا سعی میکنم
این معمولیها را بشناسم. از نو بشناسم. باز بشناسم. به قاشق فکر میکنم. به انگشت.
به یک میخ معمولی. و به پنجره. به همۀ آنها دست میزنم. آنها را لمس میکنم. سعی
میکنم بروم توی این چیزها، و بعد از تویشان بیایم بیرون. بعد، سعی میکنم، با یک مداد،
مداد معمولی، روی یک تکه کاغذ، کاغذ معمولی، مثلا، توی میخ را برای خودم، فقط برای
خودم، نقاشی کنم. چیزهایی را که از توی میخ یا توی قاشق یاد گرفتهام سعی میکنم بیاورم
روی کاغذ.
+ دیگر نمیخواهم کسی به من
عادت کند. من به کسی عادت کنم. یک روز باید جدا شد. باید تنها ماند. باید شکست. اما
در این شکستگی تنها، فقط به تو فکر میکنم. من از اعتیادِ تو خلاص نشدم. شاید خودم
را پیدا کردم.
+ دانلود شب یک، شب دو ـ
بهمن فرسی