* به هر حال، باید این را قبول کرد: همیشه برای همه چیز توضیحی
علمی هست. البته میتوان به شعر پناه برد، یا با اقیانوس عهدِ دوستی بست، به
صدایش گوش داد، یا نیز به رازهای طبیعت همچنان اعتقاد داشت. کمی شاعر، کمی خیالپرست...
به پرو پناه میآوری، در پای جبالِ «آند»، روی ساحلی که همه چیز به آن ختم میشود
ـ پس از آنکه در اسپانیا با فاشیستها، در فرانسه با نازیها، در کوبا با غاصبها
جنگیدهای ـ زیرا که در چهلوهفتسالگی هر چه باید بدانی دانستهای و دیگر
انتظاری نه از هدفهای بزرگ داری و نه از زنها: با منظرهای زیبا دل خوش میکنی.
مناظرِ کمتر به تو نارو میزنند. کمی، شاعر، کمی خیا... وانگهی شعر را روزی به
شیوهی علمی توضیح خواهند داد، به عنوانِ یک پدیدهی مترشح داخلی بررسی خواهند
کرد. علم از همه سو مظفرانه بر انسان تاخت آورده است. مالکِ قهوهخانهای در ماسهزارهای
ساحلِ پرو میشوی و تنها مونست اقیانوس است. اما برای این هم دلیلی هست: مگر نه
اینکه اقیانوس تصویرِ زندگیِ ابدی، وعدهی ادامهی حیات و تسلای آخرین است؟ کمی
شاعر، کمی... خدا کند که روح وجود نداشته باشد: این تنها راه است برای او که اغفال
نشود، به دام نیفتد. دانشمندان به زودی وزنِ دقیق، درجهی غلظت، سرعتِ عروجِ
آن را اندازه خواهند گرفت... وقتی آدم فکرِ میلیاردها روح را میکند که از آغازِ
تاریخ تا امروز پریده و رفتهاند گریهاش میگیرد: یک منبعِ نیرو که به هدر رفته
است. اگر سدهایی ببندند تا آنها را هنگامِ عروج جذب کنند، نیرویی به دست میآید
که با آن میتوان سراسرِ زمین را روشن کرد. به زودی انسان تماما قابل استفاده
خواهد شد. مگر نه اینکه از مدتها پیش زیباترین رویاهایش را گرفتهاند تا از آنها
جنگ و زندان بسازند؟
* تنهاییِ بد، همان که
خردت میکند و نه آنکه یاریات دهد تا نفس بکشی.
* مثلِ هر روز صبح با
تعجب در آیینه به چهرهیخود نگریست و با تمسخر به خود گفت: «من این را نخواسته
بودم!» با آن موهای خاکستری و با آن چین و چروکها معلوم بود که تا یکی دو سالِ
دیگر به چه صورت درمیآمد: دیگر چارهای نداشت جز اینکه به وقار و تشخص پناه ببرد.
چهرهاش دراز و باریک بود، با چشمهایی خسته که آنچه میتوانست میکرد. دیگر به
کسی نامه نمینوشت، از کسی نامه برایش نمیرسید، کسی را نمیشناخت: از دیگران
بریده بود ـ مثلِ هر وقت که بیهوده بکوشی تا از خودت ببری.
* هقهق میگریست. در این
لحظه بود که آنچه مرد «حماقتِ شکستناپذیر» مینامید دوباره به سراغش آمد و گرچه
خود کاملا از آن آگاه بود، گرچه عادت داشت که همیشه ببیند که هر چه به آن دست میزند
ویران میشود، ولی این بود که بود، کاری نمیشد کرد: چیزی در او بود که نمیخواست
دست بردارد و تسلیم شود، و همیشه به همهی دامهای امید میافتاد. در تهِ دل به
سعادتی ممکن اعتقاد داشت که در عمقِ زندگی پنهان است و ناگهان سربرمیآورد تا در
دم غروبِ همهجا را روشن کند. نوعی حماقتِ مقدس در او بود، نوعی معصومیت که هیچ
شکستی، هیچ خطای منکری هرگز نتوانسته بود آن را از میان بردارد، نیرویی از
امید، امیدِ واهی، که او را از میدانهای جنگ در اسپانیا تا نهانگاههای
«ورکور» در فرانسه و کوههای «سیرامادره» در کوبا کشانده بود و نیز به طرفِ دو سه
زن که همیشه، در لحظاتِ بزرگِ ترک و تسلیم، آنگاه که هر امیدی باطل مینماید،
میآیند تا تو را وسوسه کنند و به زندگی بازگردانند. با اینهمه، سرانجام گریخته
و به این ساحل پرو آمده بود، همچنانکه دیگران به صومعه میروند یا روزگارِ خود را
در غاری از جبالِ «هیمالیا» به سرمیآورند. او در کنار اقیانوس میزیست همچنانکه
دیگران در کنارِ آسمان: یک ماوراءاطبیعهی زنده، هم متلاطم و هم آرام، فراخنای
سکونبخشی که هر بار نگاهت بر آن بیفتند تو را از تو میرهاند. بینهایتی در
دسترس، که زخمهایت را میلیسد و یاریات میکند تا از جهان دست بشویی.
* با اینهمه، مرد
آزموده و آگاه بود: همیشه موجِ نهمِ تنهایی، قویترین موج، همان که از دورترین
نقطه میآید، از دورترین جای دریا، همان است که تو را سرنگون میکند و از سرت میگذرد
و تو را به اعماق میکشاند، و سپس ناگهان رهایت میکند، همانقدر که فرصت کنی تا
به سطحِ آب بیایی، دستهایت را بالا ببری، بازوهایت را
بگشایی و بکوشی تا به نخستین پرِ کاه بچسبی. تنها وسوسهای که کس هرگز نتوانسته
است بر آن غالب شود: وسوسهی امید. با تعجب از این پافشاری خارقالعادهی جوانی
در خود، سرش را به چپ و راست تکان داد: در آستانهی پنجاهسالگی، دوامِ این
عارضه در نظرِ او واقعا یاسآور بود.
* حتما دلیلی داشت،
همیشه دلیلی هست، اما بهتر است که آن را نداند. کائنات را علم توضیح میدهد،
موجودات را روانشناسی تشریح میکند، اما هر کس باید از خود دفاع کند، خود را
واننهد، نگذارد تا آخرین ریزههای توهمش ربوده شود.
* برای اینکه بتواند در
برابرِ این نیاز به حمایت کردن که بر بازوهایش، بر شانههایش، بر دستهایش
چیره میشد از خود دفاع کند با تمسخر اندیشید: « ژاک رنیه، تو هیچوقت عوض نخواهی
شد.»
پرندگان میروند در پرو میمیرند/جورج
اورول/ترجمهی ابوالحسن نجفی