سطر هفتم

سطر هفتم

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

شیرین‎خانم

يكشنبه, ۱۷ بهمن ۱۳۹۵، ۱۰:۴۶ ب.ظ

روزگار سختی با شما خواهم داشت...

 



موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۱۱/۱۷

نظرات (۲)

سلام 
رفیق جان دارم می روم کربلا ، جمعه صبح ،با همسر و‌پسرکمان .
حالم طوری ست که نمی دانم چطور است !
رسم بر این است بگویم حلالم‌کن خوبی بدی و از این دست حرفها ،اما من دوست دارم بگویم دوستت دارم . 
پس می گویم : دوستت دارم رفیق خوب این سالها .

و ... سفارشات پذیرفته میشود .






پاسخ:
صبوحا!
سفرتون به سلامت. دعا می کنم خوبِ خوب و خوبتر برگردین.

خوب می دونی که سفارشاتم چی هستند، رفیق.
سلام من رو برسون... ویژه...

بهت اعتماد دارم، تمام و کمال. برام دعا کن.

دوستت دارم، می دونی که چقدر و چطور.

* تا برگشتی، توی اولین فرصت، از حالِ خودت خبر بده.
صبح بخیر رفیق .
اینجا فقط هفت دقیقه تا حرم حضرت پدر فاصله ست . و همین حالا اذان صبح حرم تمام شد . نجف شهر عجیبی ست لیلی ! غربت دارد این برای من غربت زده که خیلی وقت است هیچ‌کجا حس غریبی ندارم ، ملموس است . شب اول فقط متحیر غربتش بودم و البته عظمتش . 
جایت خالی رفیق .
ایوان طلا دلم خواست که کنارم باشی.
بعضی زیارت ها حرفهای رفیق طوری می طلبد .
صحن حضرت مادر هم همین طور .
صحن سفید و آینه کاری و دنجی ست که یک پنجره ی بزرگ دارد که دقیقا روی به ضریح حضرت امیر است . فکر کن نشسته باشی کنار یاد مادر و زل بزنی به ضریح کسی که بی تردید باشکوهترین احساس پدرانه را با او‌می شناسی .
امنیت این نقطه دنیا را هیچ‌کجا نداشتم ، هیچ‌کجا ...
و در هر حال خوبی که داشتم به حضرتشان گفتم رفیقی دارم با چشم سر ندیده ، که حتما می دانید که چه در دل دارد . همان ها را برایت خواستم و لذت بیکران این دیدار عاشقانه را در خانه پدری ، در نجف ، در ایوان طلا و پشت آن پنجره ی قشنگ در صحن حضرت مادر . 
یک ساعت دیگر می رویم مسجد کوفه .
دل توی دلم نیست .
باز هم برایت خواهم نوشت .
اگر دوستان همسفر به کمر خمیده وای فای هتل امان بدهند .
لابد انها هم دارند به رفیفشان می گویند که دوستش دارند چه در شمال و‌چه در نجف .
پاسخ:
شب به خیر صبوحا... رفیق...
صفحه گوگل رو باز کردم و سرچ کردم... اول تصاویرِ نجف اشرف رو، بعد صحن حضرت زهرا (س) و ایوان طلا رو (تا قبلش نمی دونستم چنین صحنی هست و چنین ایوانی. کلا اطلاعات من در مورد نجف خیلی کمه. جوری که مجبور شدم برم سرچ کنم تا بتونم تصور کنم. هر چند که... می دونی که ماها چقدر توی تصور کردن چیزها و جاهای نادیده، خوش حالیم... و می دونی، قهرمانِ منه صاحب حرمِ نجف...)...
بعد می دونی چی خیلی خوب بود؟ چه حسی؟ اینکه تو، توی شهر مقدسی که من تا حالا ندیدمش، بهم فکر کردی. من رو با خودت بردی. اونم مقدس به خاطر وجود چه کسی!
چقدر دلم حالت رو می خواد، این جوری که توصیفش می کنی... صبوحا.
لازم نیست برات دعا کنم که زیارتت قبول... معلومه که هست...
ولی، لازمه که بگم زیارتت قبول و حالت، همین طور، استثنایی باشه.
منو گم نکن اونجا...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی