سطر هفتم

سطر هفتم

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

پیش از آنکه در اشک غرقه شوم چیزی بگوی

هرچه باشد

.

.

.

خامش منشین

خدا را

پیش از آن که در اشک غرقه شوم

از عشق

چیزی بگوی

 

+ احمد شاملو


 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۹/۲۱
لیلی

نظرات (۵)

تا من لپ تاپ دار نشدم پست نذار. (-8
همینجوریشم خیلی عقبم. |-:

پاسخ:
:)))
پستهای الکی می ذارم :)
رفیق جان
پنج شنبه سالگرد مادربزرگ بود . داشتیم میامدیم حوالی شما. جاده را برف و تگرگ تبدیل به دریاچه یخ کرده بود وسط هیجان سفر زمستانی همسرگفتند : مگر قرارنبود دوستت را ببینی  .گفتم : رفیقم را ... وفکر کنم فرقش را می دانست که گفت : خوب هماهنگ کن این چند روز ببرمت . داشتیم توی جاده برفی وسط سرسره بازی ماشین های سربه هوا برنامه دیدار می ریختیم و فرض خوش بینانه  بر این بود که تو هیتی وقت هم داری و حتما میایی   که یک عزیزی زنگ زد و ذوق مرگ طور خبر داد که ... که عروس شده و باید ما برویم و داماد را تایید کنیم!! (و البته که ما را چه به این کارها ) و برایش با هم لباس بخریم و چون نامزدی شب یلداست (و چه آغاز قشنگی  ست لیلی  ) باید پذیرایی یلدایی باشد و چه کنیم و‌چه نکنیم .که به کل سالگرد مادربزرگ و جاده برفی یادمان رفت . وسط بدو بدوها توی ارگ‌تجریش و بازار و بحث های طولانی سر اینکه عروس کت شلوار زرشکی میتواند بپوشد یا خیر ؟! انار دانه شود یا گل ؟، اجیل بادام داشته باشد یا گردو ؟. به همسر گفتم : یک آقایی بودند که درست نیست با انگشت اشاره کنم، قرار بود مرا ببرند دیدن رفیقم . همسر فرمودند : بله اصلا صحیح نیست با انگشت اشاره کنی ...


پاسخ:
سلام صبوحا...
خدا مادربزرگت رو بیامرزه، اول از همه.
بعد، چه خوب که همسرت فرق دوست و رقیق رو می دونه این قدر خوب... یادت هست وقتی برام تولد گرفته بودی (و چه خاطره ی شیرینی هست برای من)، درباره ی این که چقدر خوب که همسرت... حرف زده بودیم؟ این هم، الصاق کن به همان «چقدر خوب که...»ی قبلی...
و چقدر خوب که یاد من بودی...
و حتما اگه بودم، «بدون شک» می اومدم، مگه کاری از این مهم تر هم می بود برای اون وقت؟ ولی برای این که افسوسم رو کم کنم... توی این تعطیلات تهران نبودم... پس خوب شد که درگیر یک وصل شدی...

چه تصادف قشنگی...
یک نفر همین حوالیست که نامزدی اش شب یلدا بوده و اولین بار با او ارگ تجریش رفته بودم...

بله، اصلا صحیح نیست که با انگشت اشاره کنی... :)




پس تهران نبودی و هوای استخوان سوزش دلیلی داشت !
بله رفیق جان در ورای چهره ی جدی و مدیروار همسر ، قلبی از طلا  می تپد . ( تعریف یک مرد جدی از خودش وقتی خیلی مهربان میشود )
یلدا اغاز مبارکی باشد برای هر دو زوج 
و برای ما ...
باشد که تهران مهربانتر شود با ما .
جایی در خودش ، پناه بدهد دیدار رفقا را .
یلدا بر تو‌هم مبارک رفیق .
بسیار مبارک .
بهانه چقدر زیاد است برای یاد تو افتادن .

پاسخ:
قلبی از طلا پشت ستاره ی حلبی :))

البته دوستی که من حرفش رو زدم، یلدای مبارکشون سه چهار سال پیش اتفاق افتاد و خدا رو شکر خیلی خوب و خوشبختند. امیدوارم برای دوست تو هم همین طور باشه.

دفعه ی بعد که خواستی بیای تهران، حتما از قبلش هماهنگ کنیم. حتما. بالاخره یک روز یک جایی از این شهر، یک خاطره ی مشترک می سازیم.

یلدای تو هم به خوبی و خوشی صبوحا.

تا باشه از این بهانه ها...
۱) نمردیم و پست های الکی شما رو هم دیدیم ! (به نظر میاد خیلی دلت برای گربه ی من تنگ شده !)

۲) این لپ تاپ کوفتی تا هر سری که روشنش می کنم کفرمو در نیاره خیالش راحت نمی شه. همون طور که از کامنت گذاشتنم مشخصه براش لیبل فارسی خریدم. ( لازم بود به جان خودم لیلی! جای حروف فارسیش هم حتی با لپ تاپای نازنین ویندوزدارمون فرق می کنه ! فکر کن ! ) ولی کماکان کلی باهاش مشکل دارم. من جمله در همین تایپ فارسی ویرگول رو پیدا نکردم هنوز !

۳) بله ... یک نفر همین حوالی هاست !
اتفاقا دو هفته پیش به دنبال همون نیم بوت مشکی معروف سری به ارگ زدم و هم تو راه (پارک ملت و باغ فردوس و ولیعصر عزیز) و هم تو خود ارگ به یاد تو بودم (و البته کمردردم !) :دی

۴) مرسی از صبوحای عزیز برای دعای خیرش.
لیلی ... فکر کنم وقتی در مورد یلدای سال ۸۶ صحبت می کردیم بهت گفته بودم که مادربزرگ من هم ۲۹ آذر ۸۶ فوت کرد ...
اشتراکات زیادتر شدن !
پاسخ:
1) الکی هستن دیگه!
2) لپ تاپ باکلاس داشتن یک سری هزینه ها داره که باید بپردازی میتراجانم! :))) چند وقتِ دیگه، لپ تاپهای معمولیِ ما و سابق خودت، به نظرت یه جوری می یان! :)) یه نفر چند روز پیش داشت می گفت اگه با مک کار کرده باشی، دیگه نمی تونی با لپ تاپای دیگه کار کنی. منظورش از نظر کیفیت و خوبی و اینا بود البته.

3) نیم بوتِ معروف رو هم همونجا ویزیت کرده بودیم :))

4) خدا مادربزرگ تو و صبوحا رو بیامرزه...

آره یادمه گفته بودی. همون زمستانی که شاید... ابتداش متوقف شده.
۱) اونی که چند روز پیش داشتی باهاش در مورد مک صحبت می کردی امیر نبوده احیانا ؟ جمله ش عین جمله ی امیره که همیشه بعد غرای من به جون مک تحویلم می ده !!!! :))))

۲) بله ... خدایش بیامرزد آن نیم بوت معروف را ! البته که بالاخره هفته ی پیش موفق شدم یه چیزی بخرم. یادم رفت موفقیتم رو باهات تقسیم کنم ! :دی

۳) مرسی
پاسخ:
:))

بله! موفقیتت رو همراه با عکس با من تقسیم کن!
قصه ی اشیایی که یه مدتی توی ذهنمون زندگی می کنن... یه مطلب باید در این مورد بنویسم!

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی