سطر هفتم

سطر هفتم

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

همان سالی که با ربیع‎الاول شروع شده بود...

چهارشنبه, ۱۰ آذر ۱۳۹۵، ۰۸:۲۰ ب.ظ

قطاری که تو را برد  
چه چیزی را با خود برمیگرداند؟

تعادل دنیا 
گاهی فقط به مویی بند است  
لوکوموتیورانِ تو 
کاش این را میدانست!

 

+ حافظ موسوی

 

یک

روبهروی تلویزیون، زیر پتویِ با ملحفهی زمینهی صورتیاش، خوابش برده بود. یکی از دلچسبترین خوابهای ممکن. چند وقت بود که جلوی تلویزیون خوابم نبرده بود؟ اینطور رها و خالی از مسئولیت؟ یکی از لذتبخشترینهایش، شب بعد از امتحان کنکورم بود... بعد از آن همه اضطراب و سعی و تلاش، امتحانی که نتیجهاش شده بود زندگیِ حالایم. به ساعت نگاه کردم. هنوز خیلی وقت داشتیم. ظرفهای دوقلو را از توی بوفه برداشتم و در حالِ زمزمهی ترانهی در حالِ پخش، بیخیالِ بیدار کردنِ سینا، به آشپزخانه برگشتم.

آنقدر عزیز این سال را که همزمان با ربیعالاول شروع میشد به فال نیک گرفته بود که ناخودآگاه یک عالم احساس و انرژی مثبت، بعد از گذراندنِ دو سالتحویلِ متوالی پر از غم و جای خالی، به دلِ همهمان سرازیر شده بود. مطمئن بودم که سال خوبی در پیش خواهیم داشت و به این احساسِ اطمینان، اطمینان داشتم. دلم هم پر از شوق بود. شوق به خاطر آدمِ جدیدی که شده بودم، با احساسات و درگیریهای کاملا متفاوت و به خاطرِ زندگیِ جدیدی که زندگیِ من شده بودم. زندگیای که بعد از هجدهسال صاحبخانه بودن، در این روزها، من را در خانهام تبدیل به مهمانِ عزیزی کرده بود. زندگیای که بعد از پایان تعطیلات به آن برمیگشتم.

 

دو

سارای غریبهی تونیک سبزِ کاهویی پوشیدهی توی آینه لرزید. سارای آشنای اینطرف آینه، سارای تونیکِ سبزِ کاهویی پوشیدهی این طرف، یخ کرد. هر دو سارا، هم آنکه آن طرف آینه بود، هم این یکی سارا، حالا دیگر فهمیده بودند که چه اتفاقی افتاده. بعد از همهی آن انکارها و نفهمیدنها، انگار لازم بود که سالی دگرگون شود و یکی بیاید و برود تا پرده کنار برود... پردهای که حتا نمیدانستم از کجا، از کی، جلوی چشمهایم را گرفته بود... که حتا نمیدانستم کی، دقیقا کی... فاجعه اتفاق افتاده بود. هر چه که بود، «اتفاق» افتاده بود... فاجعهای که حتا از فکر کردن به آن فرار میکردم و آنقدر میخواستم که شود... که باشد... که تمام ذهنم را اشغال کند، که چشم ببندم و یک گوشه بنشینم و فقط به روی دل‌‌فریبِ فاجعه فکر کنم... فاجعهی دلفریبِ خوشظاهرِ... که حتا نفهمیده بودم کی... بر سرم هوار شده بود و حالا، با سالی که با ربیعالاول آغاز شده، عیان شده بود... نسیمی که با وجود ظاهرِ آرامَش، طوفانهای مهلک و گردبادهای ویرانگر در پی داشت. خوب میدانستم و من... شکنندهتر و ضعیفتر و نامطمئنتر از آن بودم که بتوانم در مقابل این طوفانها و گردبادها بایستم. که بتوانم...

 

سه

هنوز بدنم، بعد از آن رعشه، خودش را باز نیافته بود. راستی با خودم چه فکری کرده بودم؟! یک نفر باید خیالاتِ من را جراحی می‎کرد. این غده از سرطان هم بدتر بود. واقعا چه فکری کرده بودم وقتی که مچم را گرفته بود؟! این شکل دیگری از آن خیال‎بافی‎های بچگانه نبود که کلِ سالِ من را، تباه کرده بود؟ همان سالی را که هم‎زمانی شروعش با ربیعالاول را به فالِ نیک گرفته بودم...

 

+ شاید...

 

*

پ. ن.: مادربزرگ می‎گفت هر روزش را صدقه کنار بگذارید تا بیاید و برود. آخر ماه، تبریک می‎گفت به همه‎مان. صفرِ پر از حادثه‎ی امسال به پایان رسید. باشد که با شروعِ «اولین بهار»، تلخی این حوادث که غمی همگانی را بر همه‎ی ایران تحمیل کرد، کمی فقط، التیام بیابد.

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۹/۱۰
لیلی

شاید...

نظرات (۴)

سلام لیلی جان. تبریک میگم آغاز ربیع الاول رو بهت.
من همیشه بالاخره یه چیزی رو پیدا میکنم تا تو ذهنم یادی از "شاید..." بکنم مثلا خیلی از مناسبت ها و عید و... مثل همین آخر ماه صفر که سارا و مراسمی که میگرفتن رو تو ذهنم پر رنگ میکنه اما سه روز پیش که از پل کریم خان رد میشدم کاملا اتفاقی و یکهو یاد سارا افتادم و قراری که اولین بار با میلاد فکر کنم اونجا و توی کتابفروشی گذاشت.
جا داره بگم من تهران زندگی نمیکنم اما شاید... اتفاقاتش و شخصیت هاش خیلی خوب تو ذهنم تثبیت شده و این از قدرت قلم شماست که انقدر تاثیرگذار تصویرسازی کردی و نوشتی.
پاسخ:
سلام ساراجون
خوبی عزیزم؟
خوش به حالِ شاید... که بهونه پیدا میکنی برای یاد کردنش :) و خوش به حالِ من...
آره! انگار مالِ یک قرن پیش بود اولین قرارِ سارا با میلاد... قرارِ یواشکیِ پر از اضطرابش توی اون کتابفروشی های پر از خاطره ی مونده و نمونده ی زیر پل کریم خان...

مرسی :)
رفیق جان 
وقتی می نویسی خیالم راحت میشود که هستی ، کیفیت بودنت را هم می کاوم از میان کلمات ،  گاهی میفهمم گاهی هم‌نه ...
شاید ...
اخ عزیز دور دوست داشتنی.( درست شبیه خودت) 
کی بیاید نزدیک ... !
تور بهشت با شاید ... و از این دست رویاها .

*ربیع الاول مبارکت . مبارکمان .
*حیف جانهایی که رفت .


پاسخ:
کیفیت بودنم؟ (شاید یک روز برات نوشتم در مورد این که این «کیفیتِ بودنت» که نوشتی من را تا کجاها برد.)

گاهی بعضی چیزها باید دور بمونند که دوست داشتنی هم بمونند (یادته یک متنی بود که سارا پشت جلد یک کتاب می خونه (من خودم خونده بودم سالها پیش و اصلا یادم نیست اون چه کتابی بود) که مردها از دور دوست داشتنی ترند؟ تا این جمله قبل از پرانتز رو نوشتم یاد اون جمله افتادم و یادم اومد تجربه م رو به سارا تعمیم داده بودم). باز زدم به جاده خاکی!

تور بهشتِ شاید... رو قول داده بودم. سرِ قولم خواهد موند! دیر و زود داره، ولی سوخت و سوز نداره.

* مبارک
* حیف...
سلام عزیزم... این پستات دل آدم رو میسوزونه ... شاید به جاهاى خوب خوبش رسیده بود ... مهران مغرور در برابر سارا داشت کم میاورد ... به امید روزى که داستانت رو ادامه بدى عزیزم 
پاسخ:
سلام عزیزم

دارم انرژی جمع می کنم برای ادامه دادنِ شاید...
قول دادم و سر قولم هستم. حواسم به خواننده های مخصوصِ شاید... هست.
خوبم لیلی جان ممنون
خوش به حال من که وبلاگت و شاید... رو کشف کردم. صادقانه میگم همیشه نوشته هات برام لذت بخش بوده و خوشایند، همینطور پیشنهادهای که در مورد فیلم ها و کتاب ها میدی.

:)
 
پاسخ:
خیلی ممنون ساراجون.
خیلی لطف داری عزیزم :)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی