سطر هفتم

سطر هفتم

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

۲۱ مطلب در بهمن ۱۳۹۵ ثبت شده است

از این هم بیشتر دنائت خانمی بود که به من سلام کرد و نامم را هم به زبان آورد. همچنان که با او حرف می‎زدم کوشیدم نامش را به خاطر بیاورم؛ خوب به یاد می‎آوردم که در کنارش شام خورده بودم، حتا گفته‏‎هایش به یادم می‎آمد. اما توجهم، با همه‎ی تمرکزش بر ناحیه‎ای درونی که این یادها در آن بود، نمی‎توانست نامِ زن را پیدا کند. حال آن‎که همان جا بود. اندیشه‎ام نوعی بازی را با آن نام آغاز کرده بود تا به شکلش پی ببرد، حرفی را که با آن آغاز می‎شد پیدا کند و سرانجام به همه‎اش برسد. تلاشی بیهوده بود، پیکره‎اش، وزنش را کمابیش حس می‎کردم، اما شکلش را با شکلی زندانی در سیاهچال درونی مقایسه می‎کردم و با خود می‎گفتم: «نه، این نیست.» شکی نیست که ذهنم می‎توانست نامهایی هر چه دشوارتر بسازد. اما بدبختانه آن‎چه لازم بود بازسازی بود نه ساختن. کارِ ذهن تا زمانی که مطیع واقعیت نیست آسان است. اما من ناگزیر به اطاعت از واقعیت بودم. سرانجام آن نام یک‎باره به یادم آمد: «مادام دارپاژون». این که می‎گویم آمد خطاست، چون به گمانم نام با حرکتی که از خودش بوده باشد بر من ظاهر نشد. گمان هم نمی‎کنم که چندین و چند خاطره‎ی سبکی که با آن خانم ربطی داشتند و پیاپی (با جمله‎هایی از این نوع: «خب بعله، این همان خانمی است که دوستِ مادام دوسووره است و نسبت به ویکتور هوگو ستایشی ساده‎لوحانه و توام با ترس و انزجار نشان می‎دهد») از آن‎ها کمک می‎خواستم، خاطره‎هایی که میانِ من و آن نام پر می‎زدند، کمکی به یادآوری‎اش کرده باشد. در بازیِ «قایمباشک»ِ بزرگی که هنگامِ کوشش برای یادآوری یک نام در حافظه جریان دارد، مجموعه‎ای از تقریب‎های تدریجی در کار نیست. چیزی نمی‎بینیم و نمی‎بینیم تا این که ناگهان نام، دقیق و بسیار متفاوت با آنی که گمان می‎کردیم پدیدار می‎شود. نه این که او به سوی ما آمده باشد. نه، من بیشتر معتقدم که هر چه در زندگی پیش می‎رویم، وقتمان را صرفِ دور شدن از ناحیه‎ای می‎کنیم که نام در آن مشخص است، و من به یاری اراده و توجهم، که نگاهِ درونی‎ام را تیز می‎کرد، ناگهان در تاریکی رخنه کردم و نام را به روشنی دیدم. در هر حال، اگر هم میانِ یاد و فراموشی مراحلی انتقالی باشد، این مراحل ناخودآگاه است. چون نام‎هایی که یکایک پشتِ سر هم می‎گذاریم تا به نامِ درست برسیم همه نادرست‎اند و ما را به آن نزدیک نمی‎کنند. به عبارتِ درست‎تر حتا نام هم نیستند، بلکه حروفِ ساده‎ی بی‌صدایی‎اند که نامی که سرانجام مییابیم آن‎ها را ندارد. وانگهی، این‎ کارِ ذهن که از عدم به واقعیت می‎رسد چنان اسرارآمیز است که در نهایت بعید نیست که این حروفِ بی‎صدای نادرست از چوب‎هایی باشند که در آغاز، ناشیانه به طرفمان دراز می‎شود تا به کمکشان دستمان به نامِ درست برسد. در این‎جا خواننده ممکن است بگوید: «از این همه هیچ چیزی درباره‎ی عدمِ مساعدتِ آن خانم دستگیرِ ما نمی‎شود، اما آقای نویسنده، حال که این همه این‎جا تامل کرده‎اید اجازه بدهید یک دقیقه‎ی دیگر از وقتِ شما را بگیرم و بگویم که چندان زیبنده نیست آدمی به جوانی شما (یا اگر شما نیستید قهرمانِ کتابتان) این‎قدر کم‎حافظه باشد و نتواند اسمِ خانمی را که به آن خوبی می‎شناخته به خاطر بیاورد.» به‎راستی هم هیچ زیبنده نیست آقای خواننده. و غم‎انگیزتر از آن‎چه شما تصور می‎کنید حسِ فرارسیدنِ زمانی است که نام‎ها و واژه‎ها از فضای روشنِ اندیشه محو می‎شوند، و تا ابد باید از یادآوریِ نامِ کسانی از همه آشناتر چشم پوشید. به‎راستی حیف است که از آغازِ جوانی این همه کوشش برای بازیافتنِ نام‎هایی که خوب می‎شناسیم ضروری باشد. اما اگر این ناتوانی تنها درباره‎ی نام‎هایی پیش می‎آمد که خیلی کم شناخته و طبیعتا فراموش‎شان کرده بودیم، و نمی‎خواستیم برای یادآوری‎شان بیهوده خود را خسته کنیم، شاید فایده‎هایی هم می‎داشت. «ممکن است بفرمایید چه فایده‎هایی؟». ببینید قربان، فقط عیب و نقص مایه‎ی توجه و شناخت می‎شود و اجازه‎ی از هم شکافتنِ سازوکارهایی را می‎دهد که در غیر این صورت برای آدم ناشناخته می‎مانند. جوانی که هر شب مثلِ مرده می‎افتد و تا لحظه‎ی بیداری و بلند شدن هیچ چیزی حس نمی‎کند آیا هرگز به این فکر می‎افتد که درباره‎ی پدیده‎ی خواب اگر نه به کشف‎های بزرگ، دستکم به ملاحظاتی جزئی برسد؟ او حتا نمی‎فهمد کی خوابش می‎برد. کمی بی‎خوابی برای شناختِ ارزش و مفهومِ خواب، برای تابانیدنِ اندک روشنایی به این تاریکی، بی‎فایده نیست. حافظه‎ی بی‎خلل انگیزه‎ی چندان نیرومندی برای بررسی پدیده‎های حافظه نیست. «بالاخره خانم دارپاژون به پرنس معرفی‎تان کرد یا نه؟» نه، اما ساکت باشید و بگذارید داستانم را تعریف کنم.


+ از سدوم و عموره (عجیب هست که این همه سال عنوانِ این جلدِ جستجو را می‎شنیدم و می‎خواندم و ذهنم ربط‎ش را به سدوم و عموره‎ی معروف (شهرهای گناه) حس نمی‎کرد!)


پ. ن. 1: امروز وقتِ خواندنِ این بخش، وقتی شرحِ دقیق نحوه‎ی جستجوی اسامی توی ذهنم را از زبانِ پروست خواندم، مخصوصا در سال‎های اخیر که مشغله یا...، این دفعاتِ فراموشی و جستجوی نام‎ها را در ذهنم بیشتر و بیشتر کرده، و آن بخشِ هولناکِ آخر... برای هزارمین بار در طولِ خواندنِ جستجو شگفت‎زده شدم.

پ. ن. 2: و بعد، برای اولین بار (تا جایی که ذهنم یاری می‎کند) اینجا پروست مستقیم با خواننده نه تنها حرف، که بحث می‎کند! باز هم طنزِ پروست، حتا در دلِ تلخی از یاد بردنِ نام‎هایی «که خوب می‎شناسیم».

پ. ن. 3: بعد جالب‎تر این‎که، همین دیشب، منی که مشهورم به خوب خوابیدن و دقیقا به تعبیر پروست حتا «نمی‎فهمم که کی خوابم برده»، از فکر آتش‎نشان‎ها و... چنان دچار بی‎خوابی شده بودم و تا نزدیک صبح که باید برای رفتن به شرکت بیدار می‎شدم خواب به چشمم نیامد که ارزش و مفهومِ خواب را، بعد از مدت‎ها، خوب فهمیدم.

پ. ن. 4: چند روز پیش، در پایان جلد چهارم، به دو نفر از دوستانم که همیشه شنونده‎ی ناگزیرِ حرف‎ها و کشف‎ها و شگفتی‎هایم در موردِ جستجو هستند! گفتم که چه جالب که در طولِ زمان نگارشِ کتاب، جملاتِ طولانی و به هم پیوسته‎ی پروست کم و کم‎تر شده‌اند و کلی تفسیر کردم و برای دلیل و برهان آوردم که چقدر با تغییر سبکِ آدم در طول زمان هماهنگ هست و فلان و...، که پروست در همان اولین بخشِ جلدِ پنجم، با جملاتِ طولانی و بی‎وقفه و پاراگراف‎های به هم پیوسته‎اش، از خجالتِ من و تاویل و تفسیرهایم درآمد! بله! این‎چنین است آقای خواننده! (البته که لازم به یادآوری هست که من خانمِ خواننده هستم، آقای نویسنده!)


۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۴۳
لیلی