سطر هفتم

سطر هفتم

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات

یکی از شبهای تعطیلِ این ماه که می‎خواستم قبل از سحر فقط وقت بگذرد، بدون این‎که کار جدی‎ و نیازمند فکری انجام دهم، نشستم و بیشتر از سر کنجکاوی، از میان فیلم‎های هاردِآقایهمکاربه‎همراه‎آورده، غرور و تعصب و زامبی‎ها را دیدم!

تجربه‎ی واقعا هولناکی بود! واقعا! اکیدا توصیه می‎کنم به ندیدنِ بلایی که «زامبی‎ها» سر غرور و تعصب آورده‎اند، اگر مثل من این قصه را دوست دارید.

*

بین تمام سلاح‎های دنیا، حالا می‎دونم که عشق خطرناک‎ترین سلاحه. چون زخمی جاودانه بر من گذاشت. من کی تا این حد اسیر طلسم شما شدم، خانم بنت؟ نمی‎دونم کدوم ساعت و مکان، یا کدوم حرف و نگاه باعث و بانیش بوده. قبل از این که بفهمم، درگیرش شده بودم. (آقای دارسیِ زامبی‎کش!)

 


۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ تیر ۹۵ ، ۰۳:۳۷
لیلی

گفتم این وقتِ سحری، شما را سفارش کنم به امتحان کردنِ سس نعناع و سرکه، که حقیقتا چیز خوبی‎ست. هر چند که شاید وقتی چشم‎تان به عنوانِ این ترکیب بیفتد، روی قفسه‎ی سس‎های هایپر، اصلا وسوسه‎تان نکند.


۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ تیر ۹۵ ، ۰۳:۱۰
لیلی

مدت‎ زیادی گذشته از آخرین باری که داستانِ کوتاهی خواندم که دوستش داشته باشم. تازه می‎خواستم به این قطعیت برسم که از داستان‎های سلینجر، فقط آن‎ها را که مربوط به خانواده‎ی گلس هستند دوست دارم، که چند روز پیش، توی یکی از کتاب‎خوانی‎های توی مسیرم، با این داستانِ کوتاه شانزده هفده صفحه‎ای سلینجر مواجه شدم: برادران واریونی.

خیلی دوستش داشتم. البته این داستان مربوط به اولین سال‎های نویسندگی او (1943) است و قطعا خامی‎هایی دارد. حرف فقط سر دوست داشتنش هست و به دل نشستن. یکی هست توی این قصه که من را به یادِ کسی می‎اندازد... شاید شما را هم.

 

***

برای من و احتمالا هزاران نفرِ دیگر، قصه‎ی برادرانِ بی‎نظیرِ واریونی یکی از غم‎بارترین و تمام‎نشدنی‎ترین حکایت‎های این قرن است.

*

او بلندقدترین، لاغرترین و افسردهترین پسری بود که در زندگی‏‎ام دیده بودم. هوشش محشر بود. چشم‎های قهوه‎ای براقی داشت و فقط دوتا پیراهن تن می‎کرد. کاملا غمگین بود و من علتش را نمیدانستم.

اگر برای آمدن پای تخته و جان‎دادن برایش داوطلب می‎خواست، حتما برنده‎ی بورسیه‎ی تحصیلی می‎شدم.

*

از نظرِ واحد آگاهی‎های قلبی، سانی واریونی خوش‎قیافه، دلچسب، دورو و بی‌حوصله بود. نوازنده‎ی خارق‎العاده‎ی پیانو بود. انگشتانش بی‎نظیر بودند؛ به نظرم بهترین انگشت‎های 1926. انگشتانش به نظرم کلیدها را چنان ماهرانه می‎نواختند که انگار چیز تازه‎ای قرار بود از پیانو بیرون بیاید.

....

البته خودش هم به خوبی از مهارت‎هایش باخبر بود. چنان از بدوِ تولد خودپسند بود که فروتن به نظر می‎آمد. سانی هیچ‎وقت ازت نمی‎پرسید از موسیقی‎اش خوشت آمده یا نه. کاملا مطمئن بود که خوش‎تان می‎آید.

*

بعد یک‎هو حس وحشتناک و بی‎ردخوری آمد سراغم. ورق‎هایم را گذاشتم زمین و رفتم رو سکو ایستادم و سیگاری گیراندم. سانی هم آمد و سیگاری ازم گرفت. بی‎خیال بالاسرم ایستاد، قاطع و هراس‎آور. رفتارش چنان استادانه بود که حتا نمی‎توانست روی سکو و بینِ واگن‎ها بالاسرت بایستد بی‎این‎که استاد و رهبرِ بی‎رقیبِ سکو قلمداد شود.

*

گفتم: «اشتباه می‎کنی. پاک داری اشتباه می‎کنی. جو دمغ نیست. جو فقط واسه خاطرِ فکر و خیالاش تنهاست. کلی از اون فکرا تو سرش جولون می‎دن. تو هیچ‎کدوم‎شونو نداری. فقط تویی که دمغی سانی.»

سانی گفت: «تو که حتما بدجوری فکر و خیال تو سر داری. داری وقتتو تلف می‎کنی. می‎‏شه نظرت رو به یه چیزی تو مایه‎های خودم جلب کنم؟»

گفتم: «ازت متنفرم. تمومِ عمرم سعی‎مو می‎کنم که از موسیقیت متنفر باشم.»

کیف دستی‎ام را از دستم گرفت، درش را باز کرد و سیگارم را درآورد. گفت: «غیرممکنه.»

*

لبخندی روی لب‎های جو نشست. همیشه لبخندزنِ خوبی بود.

*

از پروفسور ورهیز خواستم وقتی جو همراه من و بابا می‎آید تا ایستگاه قطار، برود دیدنِ سانی. خودم از پسِ دیدنش برنمی‎آمدم. تحملِ آن چشم‎های سردِ بی‎حوصله را نداشتم که هر شگردِ ناچیزم را پیش‎بینی می‎کردند.

*

حالا دیگر من حساسیتم را شاید جایی میان سیطره‎ی زندگیِ معمولِ منطقیِ سرخوشانه جا گذاشته‎ام. تا مدت‎ها پس از مرگِ جو واریونی هنوز از حضور در جاهایی که جاز نواخته می‎شد خودداری می‎کردم. بعد یک‎هو داگلاس اسمیت را در کالجِ معلم‎ها دیدم، عاشقش شدم و باهاش رفتم رقص. و وقتی ارکستر یکی از آهنگهای برادران واریونی را نواخت، با حسی خائنانه دریافتم می‎توانم برای قرار ملاقات‎های عاشقانه و تجربه‎ی سرخوشیِ تازه‎ام با نوستالژی‎بازی‎های آینده، از شعرها و موسیقیِ واریونی‎ها استفاده کنم. حسابی جوان بودم و حسابی عاشقِ داگلاس. چیزِ نه‎چندان نبوغ‎آمیزی در داگلاس وجود داشت ـ دستانش آماده‎ی آماده بود تا مرا در برگیرد. به‎گمانم هرگاه بانویی بخواهد به یادِ عالی‎جنابی چکامه‎ای از جاودانگیِ عاشق بسراید، برای هر چه تاثیرگذارتر کردنش باید به یاد بیاورد حضرتش چه‎گونه صورتِ او را میان دستانش می‎گرفته و چه‎گونه دست‎کم با کنجکاویِ مودبانه آن را می‎کاویده. جو همیشه چنان گرفتارِ کشتی‎های غرق‎شده، چنان بی‎میل و چنان اسیرِ نبوغِ سیری‎ناپذیرش بود که یا میل نداشت یا اصلا فرصتش را، که اگر نه صورتم، دستکم عشقم را بکاود. در نتیجه، قلبِ کم‎ظرفیتم زنگِ یارِ دیرین را از یاد برد و طنینِ تازه را جانشینش کرد.

 

* نیکی فیروزکوهی


۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ تیر ۹۵ ، ۰۲:۲۴
لیلی

خبرِ جان باختنِ دستهجمعی سربازهای تازه فارغ‎شده از دوره‎ی سختِ آموزشی، خیلی دردناک بود... خیلی... مخصوصا وقتی‎که به حجمِ آن‎همه امید و آرزویی که همراهشان تمام شد فکر ‎کنیم و به ناامیدی آن همه چشم و قلبِ منتظر مخصوصا از نوعِ مادرانه‎اش... مثل همه‎ی مرگ‎های ناگهانی، مخصوصا وقتی که عاملی بیرونی و خارج از اختیارِ شخص باعثش باشد... مخصوصا وقتیکه بی‎مسئولیتی یا بی‎مبالاتی دیگران مسببش باشد... مخصوصا وقتی که آدم‎های مسئول عکس‎العملی را که ما انتظارش را داریم نشان ندهند (ما انتظار هاراکیری* نداریم ولی...) مخصوصا وقتی که بعضی‎هاشان اصلا عکس‎العملی نشان ندهند...

ولی...

از آن می‎ترسم که این حادثه که عکس‎ها و اخبار و متن‎نوشته‎های تسلیت و ابرازتاسف‎هایش پر شده در شبکه‎های اجتماعی‎مان، چند روز دیگر، دستمایه‎ی شوخی‎هایمان شود همان‎جا...

از ما بعید نیست... این همان کاری‎ست که با همه‎ی فجایع گذشته کردیم... از ما واقعا دور نیست.

می‎ترسم از چیزی که هستیم...




۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۹۵ ، ۱۹:۵۲
لیلی

.

چنان از بدوِ تولد خودپسند بود که فروتن به نظر می‎آمد.


برادران واریونی ـ جی. دی. سلینجر

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۹۵ ، ۰۳:۱۹
لیلی
۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ خرداد ۹۵ ، ۰۱:۰۹
لیلی

انگار وقت آن رسیده که با عواقب تصمیماتی که گرفتم و... نگرفتم، انتخاب‎هایم، کارهایی که کردم و نکردم، راه‎هایی که نرفتم و رفتم... مواجه شوم.


۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۹۵ ، ۰۴:۵۱
لیلی

کلمات وقتی در جایگاه مناسب خود قرار گیرند از پسِ مسئولیتِ مفهومی که بر دوش دارند برمی‌آیند. اما در وضعیتی نامتعادل، پاره‌ای واژه‌ها گاه با شوخ‌طبعی از حمل بار مسئولیت سرباز می‌زنند.
«شاید» یکی از این کلمات است. واژه‎ی ریاکارِ شاید، با خود نوعی عدم قطعیت، فرار از مسئولیت و نبود ایمان در اراده و تصمیم خبر می‌دهد. کاربرانِ این واژه برای فرار از نتیجه‎ی اندیشه و عمل، در صورت شکستِ تصمیم، یا مشارکت در امتیازاتِ به‌دستآمده از موفقیتِ هر طرح یا پیشنهاد، راهی از پیش، تدارک دیدهاند.
«ایکاش» حکایت دیگری دارد. این واژه‌ی هزارپهلو همان کارکرد را دارد به اضافه‌ی این‌که قدری رندی، آرزومندی و سهم‌خواهی را هم با خود دارد.
اما «اگر» با این دو واژه‌ی برادرخوانده کاملاً متفاوت است. متفاوت نه بدان معنا که آن‌چه خوبان همه دارند این یک‌جا ندارد بلکه به نوعی علاوه بر آن همه حسن، یک حق انتخابِ جبری از بین دو یا حداکثر سه راه مفروضِ گوینده‎ی کلام برای مخاطب قائل می‌شود. اصولاً واژه‎ی تهدیدآمیزِ «اگر» قدری تحکم و زورگویی با خود دارد، برای مخاطب تعیین تکلیف می‌کند و از قبل طرف مقابل را محکومشده فرض می‌کند. این همان واژه‌ایست که از قدیم با سماجتِ تمام در هر زمینی که می‌شده کاشته‌اند ولی هرگز رنگ و نشان سبزی به خود ندیده‌است.
حالا «اگر» با این ذهنیت تیترها و سرخط سخنان، اظهارنظرها و گزارش‌های رسمی را که این روزها در مطبوعات ـبه‎خصوص انواعِ ایمناش از هرجهتـ و رسانههاى ما بهصورت انبوه وقتِ عقل و درایت و آرامش را می‌گیرند نگاه کنیم «شاید» متوجه شویم تا چه پایه همه چیز به حالِ «ایکاش» رها شدهاست.
.
.
+ حسین پاکدل


۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ خرداد ۹۵ ، ۰۱:۴۴
لیلی

.

«رالف عزیز؛
همانطور که قول داده بودم سی فصل (صد و هفتاد صفحه) از اولین جلد داستان فانتزی‌ام را به‎پیوست تقدیم می‌کنم. نام این کتاب «بازی تاج و تخت» و قرار است در پایان تبدیل به اولین جلد یک تریلوژی با نام «آوازی از یخ و آتش» بشود. چنانکه می‌دانی من خطوط اصلی داستانهایم را هرگز پیش از نوشتن مشخص نمی‌کنم، چرا که اگر بدانم داستان قرار است به کدام سمت و سو برود لذت نوشتن را از دست خواهم داد. گرچه کم و بیش ایده‌هایی دربارهی کم و کیف دنیای داستان دارم و سرنوشت نهایی بعضی از شخصیتهای اصلی را نیز می‌دانم.»
از نامه‎ی "جورج ریموند ریچارد مارتین" به وکیل ادبی‌اش رالف ام. ویچینانزا که در تاریخ 7 دسامبر سال 1993 نوشته شده بود.


+ .


۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ خرداد ۹۵ ، ۰۴:۱۴
لیلی

جیمی لنیستر: سرزنشش نمی‎کنم. تو رو هم سرزنش نمی‎کنم. انتخاب اینکه عاشق کی باشیم، با خودمون نیست.

*

لیدی تایرل: یک ازدواج سلطنتی لازمه. مردم گرسنهی چیزهایی بیشتر از غذا هستند. تشنه‎ی مشغولیت فکر هستند. و اگر ما براشون فراهم نکنیم، خودشون دست به کار میشن. و معمولا مشغولیت‎های فکر اونها به اونجا ختم میشه که ما رو تیکه پاره بکنن. یک مراسم سلطنتی به مراتب ایمن‎تره.

*

جیمی لنیستر: از جنگیدن خسته شدم. اعلام آتش‎بس کنیم.

برین تارث: برای آتش‎بس باید اول اعتماد کرد.

جیمی لنیستر: من بهت اعتماد دارم.

*

تیریین لنیستر: بعضی وقتها فکر میکنیم که میخوایم یه چیزی رو بشنویم، ولی بعدش، وقتی‎که دیگه دیر شده، آرزو می‎کنیم که کاش توی شرایط دیگه‎ای اونها رو شنیده بودیم.

*

لرد بیلیش: هرج و مرج گودال نیست. هرج و مرج یک نردبانه. خیلیها سعی کردند ازش بالا برن و موفق نشدند و دیگه هیچوقت شانس دوبارهش رو هم پیدا نکردند. این سقوط اونها رو خرد کرد. بعضیها شانس اینکه از این نردبان بالا برن، نصیبشون شد، ولی این پیشنهاد رو رد کردند. اونها به مملکت چسبیدن، یا به خدایان، یا به عشق. همهشون وهم و خیالن. فقط نردبان واقعیه. تنها بالارفتن از نردبانه که اهمیت داره.

*

ـ به خاطر این که اون مسائل رو اونطوری که هست درک میکنه.

جان اسنو: و حالا تو میخوای اونو با من قسمت کنی؟ اون دانش عمیقی رو که از توی کلهی یک پرنده به دست آوردی؟

ـ مردم وقتی با هم کار میکنن که به نفعشون باشه. زمانی به هم وفادار هستن که به نفعشون باشه. وقتی عاشق هم میشن که به نفعشون باشه. و زمانی همدیگه رو میکشن که به نفعشون باشه. اون این مسئله رو میدونه، اما تو نمیدونی. برای همینه که تو هیچوقت نمیتونی باهاش بمونی.

*

مارجری تایرل: بعضی از زنها مردهای قدبلند رو دوست دارن. بعضی مردها قدکوتاه رو. بعضی مردهای پرمو رو دوست دارن. بعضیها مردهای کچل رو. مردهای مهربون، مردهای خشن، مردهای زشت، مردهای خوشگل، دخترهای خوشگل. بیشتر زنها نمیدونن چی دوست دارن تا زمانی که امتحانش کنن. و متاسفانه خیلی از ماها قبل از اینکه پیر بشیم و موهامون سفید بشه فرصت زیادی برای امتحان کردن نداریم.

ما زن‎ها موجودات پیچیدهای هستیم. و خوشحال کردن‎مون احتیاج به تمرین داره.

*

تیریین: تا کی قراره این داستانها ادامه داشته باشه؟

سرسی: تا وقتیکه به حساب همه‎ی دشمنامون برسیم.

تیریین: هر وقت که حساب یک دشمنون رو میرسیم دو تا دیگه برای خودمون به وجود مییاریم.

سرسی: پس فکر میکنم که این داستان خیلی طولانی میشه.

*

جان اسنو: من فکر میکنم داری یک اشتباه وحشتناک میکنی.

منس رایدر: داشتن این آزادی که بتونم اشتباه کنم، آرزوی همیشگیم بوده.

*

برین تارث: هیچ چیز سختتر از شکست توی محافظت از کسی که برات عزیزه نیست.

*

جان اسنو: شنیده بودم که بهتره دشمنات رو نزدیک خودت نگهداری.

استنیس باراتیون: هر کی این رو گفته دشمنای زیادی نداشته.

*

استنیس باراتیون: پدرم بهم میگفت وقتی حوصلهت سر میره یعنی استعدادهات زیاد نیستن.

*

لرد بیلیش: گذشته گذشته. آینده هست که ارزش صحبت کردن داره.

*

دنریس تارگرین: اگر تو تیریین لنیستر باشی، چرا برای تلافی کارهایی که خاندانت در حق خاندان من کرد، نکشمت؟

تیریین لنیستر: میخوای انتقام لنیسترها رو بگیری؟ روزی که به دنیا اومدم، مادرم جوآنا لنیستر رو کشتم. پدرم تایوین لنیستر رو هم با یک کمان به قلبش کشتم. من بهترین لنیسترکش کل زمانهام.

دنریس: پس به خاطر اینکه اعضای خانوادهی خودت رو کشتی، باید تو رو به خدمتم قبول کنم؟

تیریین: به خدمتت؟! علیاحضرت، ما تازه همین الان با هم آشنا شدیم. برای این که ببینم لیاقت خدمات من رو دارین یا نه، خیلی زوده!

*

استنیس باراتیون: اگه باید یکی رو بینشون انتخاب میکردی، کدوم رو انتخاب می‎کردی؟

شیرین: هیچ‌کدوم رو. همین انتخاب کردن‎هاست که همه‌چیز رو این‌قدر وحشتناک کرده.

استنیس: بعضی وقت‌ها آدم مجبوره انتخاب کنه. بعضی وقت‌ها دنیا مجبورش میکنه. اگه آدم خودش رو بشناسه و به خودش وفادار بمونه، دیگه در اصل یک گزینه رو انتخاب نمیکنه. باید سرنوشتش رو تکمیل کنه و تبدیل به چیزی بشه که باید بشه. هر چقدر هم که از انتخابش متنفر باشه.

*

تیریون: مغلطه‎ی چیزی که هست، با چیزی که باید باشه، آسونه. مخصوصا وقتی که اون چیز دقیقا باب میل خودت در اومده باشه.

*

دنریس: یک روز شهر بزرگ تو هم با خاک یکسان میشه.

پسر اشرافی میرین: با دستور شما؟

دنریس: اگه لازم باشه.

ـ و چند نفر برای انجام این کار کشته میشن؟

دنریس: اگه به اونجا برسه، حداقل در راه یک هدف خوب کشته شدن.

ـ این آدمها هم فکر میکنن که دارن برای یک هدف خوب کشته میشن.

دنریس: ولی به خاطر هدف یکی دیگه.

ـ پس هدف‌های شما صحیح و هدف‌های اون‌ها اشتباهن؟ اونا نمی‌تونن برای خودشون تصمیم بگیرن ولی شما باید براشون تصمیم بگیرین؟

تیریون: آفرین. خوب سخنرانی می‌کنی. ولی دلیل نمی‌شه که در اشتباه نباشی. با تجربه‌ی من، اکثر آدم‌هایی که خوب حرف می‌زنن به اندازه‎ی آدم‌های کندذهن در اشتباهن.

*

جیمی لنیستر: ما کسانی رو که عاشقشون هستیم انتخاب نمی‎کنیم. می‎دونی... یک جورایی... خب... خارج از کنترل ماست.

 

*

بالاخره سیزن پنجم را هم تمام کردم. کلی حرف دارم برای نوشتن. مخصوصا در مورد شخصیت‎های سریال.

موقعیت و حرف‎های تیریین توی صحنه‌ی دادگاه، اشک من را درآورد. در واقع اگر همه‎ی اتفاقات مهم سریال قبلا اسپویل نشده بود برای من (با شکست در برابر وسوسه‎ی تیترخوانی‎ها و...) شاید جاهای دیگری هم بود... ولی تا این‎جا، به غیر از شوک مرگ ند استارک توی سیزن اول (آن وقت زیاد کنجکاو اتفاقات و تیترها نبودم و در نتیجه چیزی از مرگ ند استارک نشنیده بودم و آمادگی ذهنی‎ای برای قصه‌ای که قهرمانان و شخصیت‌های محبوب یا مهم و اصلی‎اش را به راحتی آبِ خوردن می‎کشد، نداشتم)، این صحنه بود که متاثرم کرد.

خواهم نوشت، به زودی. مخصوصا در مورد شخصیت‎هایی که دوستشان دارم.

 

* امیرحسین منتظری‎فر


۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ خرداد ۹۵ ، ۲۲:۳۹
لیلی

به احمقانهترین شکلِ ممکن

دلتنگِ کسی هستم

که هیچ خیابانی را

با او قدم نزدهام ...

اما او

در تمام خاطرات من

راه میرود...

 

+ علیرضا حاجب



۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۵۶
لیلی

یک زمانی آدم‎ها زنگ می‎زدند و فقط فوت می‎کردند...

کجان اون آدم‎ها؟

چه احساسی داشتند؟ به چی فکر می‎کردند و دنبال چی بودند؟

کجاست اون دوران...

خیلی دور نیست، ولی... انگار... خیلی دور هست.


۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ خرداد ۹۵ ، ۰۱:۴۳
لیلی

1

تیریِین لنیستر: مرگ خیلی خستهکننده هست. مخصوصا الان که این همه چیزهای هیجانانگیز توی دنیا هست.

 

2

سِر داوس سیورث: خیلی دوست داشتم یک خدا داشتم، واقعا می‎گم! من نمیخوام تو رو دست بندازم ولی آدم‎هایی رو دیدم که برای هر خدایی که وجود داره دعا میکنن؛ برای باد، برای بارون، برای خونه، ولی هیچکدوم به درد نمی‎خورن.

پسر: ولی تو همیشه می اومدی خونه.

سِر داوس سیورث: من که دعا نمی کردم

پسر: ولی من می کردم

 

3

لرد تیریِین: اون دنبال نقطه ضعف از من می گرده. نباید در مورد تو بدونه!

شِی: من نقطه ضعف تو هستم؟

لرد تیریِین: این یه تعریف بود، بانوی من.

شِی: چطور نقطه ضعف بودن یه تعریفه؟

لرد تیریِین: زبان بعضی وقت‎ها قاصره.

 

4

قدرتی جایی پابرجا می‎مونه، که مردم باور داشته باشن که پابرجا می‎مونه.

 

5

راب استارک: اون پسر خوش‎شانس بود که تو این‎جا بودی.

تالیسا: بدشانسیش این بود که «تو» این‎جا بودی.

 

6

به هیچ‎کس اعتماد نکن. این‎جوری زندگی امن تره.

 

7

سرسی: هر چی آدم‎های بیشتری رو دوست داشته باشی، آدم ضعیف‎تری می‎شی. براشون کارهایی رو می‎کنی که نباید بکنی. کارهای احمقانه می‎کنی تا خوشحالشون کنی. تا امنیتشون رو حفظ کنی. هیچ‎کس رو جز بچه‎هات دوست نداشته باش. در این یک مورد یک مادر حق انتخابی نداره.

 

*

هر چه فصل اول Game of Thrones به نظرم معمولی (در مقابل آن همه تعریفی که از آن می‎‎شود) بود، فصل دوم را دوست داشتم. شاید به خاطر اینکه این بار می‎دانستم سطح انتظارم باید چه باشد و می‎دانستم باید ذهنم در چه فضایی باشم. شاید هم واقعا فصل دوم فارغ از آن تعریف اولیه فضا و مکان و شخصیت‎ها، واقعا بهتر از فصل اول شده بود. در مورد این سریال خیلی خیلی خیلی حرف دارم. دیروز بعد از بازگشت از یک پیاده‎روی لذتبخش از تجریش تا ونک (چقدر دلم تنگ شده بود برای پیاده رفتنِ این مسیر)، نشستم و شش قسمت باقی‎مانده از فصل دوم (بقیه‎اش را شب قبلش، بعد از برگشتن از شرکت دیده بودم) تماشا کردم.

*

پ. ن.: یونیک، من هم نوشتن توی دریم‎لند را دوست‎تر داشتم. حتا نوع نوشتنم هم آن‎جا فرق داشت. راحت‎تر بودم و بی‎تکلف‎تر و صمیمی‎تر. بیشتر خودم بودم. دلبسته بودم به آن‎جا. ولی... اتفاقاتی که سال قبل، نه یک بار، که دو بار برای بلاگفا افتاد، من را مجبور به مهاجرت کرد. کم کم دارم به این‎جا هم عادت می‎کنم. ولی نه مثل بلاگفا...

 

پ. ن.2: تولدت مبارک رفیق. دلم می‎خواست به شیوه‎ی خودم تولدت را تبریک بگویم. ولی حیف که واقعا دور شدم از...


۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ خرداد ۹۵ ، ۱۸:۰۰
لیلی

جایی خوانده بودم ملاقات‎هایی که تقدیر جلوی راه آدم می‎گذارد بسیار محدودند. این همان موقعیت‎ها و همان چهره‎های قبل‎اند که دوباره برمی‎گردند، درست مثل قطعه‎های شیشه‎ای و رنگارنگ کالیدوسکوپ که با بازی انعکاس نور سبب می‎شود تصور کنیم شکل‎های ترکیبی می‎توانند تا بی‎نهایت عوض شوند. ولی این شکل‎های ترکیبی محدودند. بله، حتما این مطلب را جایی خوانده بودم.

...

پاریس شهر بزرگی‎ است، ولی فکر می‎کنم بشود یک نفر را چندبار دید، آن هم در جاهایی که سخت‎تر به‎نظر می‎رسد: توی مترو، بلوارها... یک، دو، سه‎بار. انگار تقدیر ـ یا تصادف ـ سماجت می‎کند و می‎خواهد ملاقاتی ترتیب دهد و زندگی‎تان را سمت مسیر تازه‎ای هدایت کند؛ ولی معمولا شما به این ندا جواب نمی‎دهید. از کنار آن چهره می‎گذرید، او برای همیشه ناشناس می‎ماند و شما هم احساس آرامش می‎کنید و هم سرزنش.

+ تصادف شبانه ـ پاتریک مودیانو


*

* ترانه‎ی بزرخ از مهدی ایوبی با صدای رضا یزدانی


۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۲۵
لیلی

 


حتا گوگل هم هر سال چنین روزی را جشن می‎گیرد! :دی



۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۱۶
لیلی

.

و کاریزما، مسئله‎ی دیگری‎ست...


۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۵۴
لیلی

ویوا رئال :)



و یازده یعنی...


۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۹۵ ، ۰۲:۳۵
لیلی

از بچگی می‎شنیدیم که جلوی بچه‎ها هر حرفی نزنید، یاد می‎گیرند و بی‎فکر و بی‎جا، تکرارش می‎کنند.

حکایت مسعود فراستی‎ست.


+ بعضی آدم‎ها از مرز عصبانی‎کردن دیگران عبور می‎کنند و به محدوده‎ی مضحکه‎ی دیگران شدن، وارد می‎شوند. این آقا مدت‎هاست که از این مرز گذر کرده‎اند. کاش آدم لااقل در همان محدوده‎ی عصبانی‎کردن باقی بماند. جای به مراتب شرافتمندانه‎تری‎ست.


۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۹۵ ، ۰۱:۳۰
لیلی

ـ وقتی مزرعه دست جونز بود:

خوک‎ها حتا کشمکش‎های سخت‎تری داشتند تا اثر دروغ‎هایی را که موزز، کلاغ سیاه اهلی گفته بود، خنثی کنند. موزز که دست‎آموز مخصوص آقای جونز بود، یک جاسوس و خبرچین و  در عین‎ حال یک سخن‎ور باهوش هم بود. او ادعا می‎کرد که می‎داند یک کشور اسرارآمیز به نام کوهستان شوگرکندی وجود دارد که همه‎ی حیوانات وقتی مردند به آن‎جا می‎روند. موزز می‎گفت این کشور جایی در آسمان به فاصله‎ی کمی بالاتر از ابرهاست. در کوهستان شوگرکندی، هفت روز هفته یکشنبه است، شبدر در تمام سال موجود است و قطعات شیرینی و بذر کیک‎ها روی پرچین‎ها رشد می‎کنند. حیوانات از موزز متنفر بودند چون او افسانه می‎گفت و کار نمی‎کرد، اما بعضی از آن‎ها به کوهستان شوگرکندی معتقد بودند، و خوک‎ها مجبور بودند به شدت بحث کنند و دلیل بیاورند تا آن‎ها را متقاعد کنند که چنین جایی وجود ندارد.

 

ـ وقتی مزرعه دست خوک‎ها بود:

در اواسط تابستان ناگهان موزز، کلاغ سیاه، بعد از یک غیبت چندساله، باز سر و کله‎اش در مزرعه پیدا شد. او واقعا تغییری نکرده بود، هنوز هیچ‎ کاری انجام نمی‎داد و به همان شکل همیشگی درباره‎ی کوهستان شوگرکندی صحبت می‎کرد. او در جای بلندی روی کنده درختی می‎نشست، بال‎های سیاهش را بههم می‎زد و تا هر ساعتی که کسی بود که به او گوش کند، حرف می‎زد. او در حالی‎که با منقار بزرگش به آسمان اشاره می‎کرد، با لحنی رسمی  می‎گفت: آن بالا، رفقا، آن بالا، درست در سمت دیگر آن ابر سیاه که می‎توانید ببینیدش، کوهستان شوگرکندی قرار دارد، آن سرزمین شادی که ما حیوانات بیچاره باید آن‎جا، برای همیشه، فارغ از رنج‏های کار و زحمت‎هایمان، استراحت کنیم. او حتا ادعا کرد که در یکی از پروازهای مرتفع‎ترش، آن‎جا بوده و مزارع دائمی شبدر و پرچین‎هایی که روی آن‎ها شیرینی و کیک‎ می‎روییده را، دیده است. بسیاری از حیوانات حرف‎های او را باور می‎کردند. دلیل‎شان این بود که زندگی فعلی آن‎ها، سرشار از گرسنگی و زحمت بود. آیا این‎که حتما یک دنیای بهتر جای دیگری وجود داشته باشد، درست و منصفانه نبود؟ چیزی که درکش سخت بود طرز برخورد خوک‎ها با موزز بود. آن‎ها با تحقیر و استهزا اعلام می‎کردند که داستان‎های موزز در مورد کوهستان شوگرکندی دروغ است، با این وجود به او اجازه می‎دادند که در مزرعه بماند، بدون کار کردن، با سهمیهی روزانه یک پیمانه آب‎جو.

 

+ فکر می‎کنم، خواندن مزرعه‎ی حیواناتِ جورج اورول، هر پنج سال یک‎بار، برای هر کسی لازم است!

+ اولین کتاب زبان اصلی (و بیشتر از صدصفحه‎ای) که تمامش کردم! همه‎ی تجربه‎های قبلیام نیمه‎کاره رها شده بودند. یادم باشد از یکی از تجربه‎های آغاز نشده‎ام، یک عکس بگذارم.

+ اولین بار، مزرعه‎ی حیوانات را توی هفت‎سالگی خوانده بودم. کتاب از کتابخانه‎ی پربارِ آقای همسایه، به کتاب‎های پسر هفت‎ساله‎اش (اولین دلبستگی زندگی من! :دی) و از آن‎جا به مبادلات کتابی ما راه یافته بود! البته این، بعد از تجربه‎ی جین‎ایر خواندنم توی هفت‎سالگی بود. آن پنج‎سالِ ابتداییِ به‎طور رسمی «باسواد شدن»ِ من، پربارترین سال‎های کتاب‎خوانی‎ام هم بودند. خیلی خیلی پر بار. سال‎هایی که ذهن من را ساختند. همان ذهنی که در تمام سال‎های بعدی، تا حالا، زندگی من را شکل داده‎است. گفته بودم که کلیدر را هم توی دوران دبستان خوانده بودم؟ و چی همه کتاب از ادبیات کلاسیکِ جهان... سال‎های بی‎انتخاب کتاب خواندن... سال‎های هر چه کتابِ در دسترس را خواندن...

 

* همان مشهورترین جمله‎ی کتاب: همه‎ی حیوانات با هم برابرند، ولی برخی برابرترند.


۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ خرداد ۹۵ ، ۰۱:۲۶
لیلی


هر چقدر هم که فکر کنی یاد گرفته‎ای بی‎انتظار دوست داشته باشی، وقت‎هایی سرمی‎رسند که...


۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۰۶
لیلی